-
آقاجون
دوشنبه 20 آبانماه سال 1392 01:27
گفت " اگر حمام گرم است بد نیست یک دوش بگیریم" نمی دانم چقدر از یازدهِ شب گذشته بود. پدرم درنگ نکرد.پدرم دامادش بود. تندی صندلی ناهارخوری توی آشپزخانه را آوردیم، پلاستیک کشیدیم رویش و فرستادیم شان توی حمام. دوباره چند دقیقه ی دیگر از آن چند دقیقه ای که از یازدهِ شب گذشته بود، گذشت. دست بابا از لا به لای بخار...
-
آن شب
شنبه 30 دیماه سال 1391 08:05
بعد از دو روز متوالی شرکت در مراسم عروسی و متعلقاتش، و دچار شدن به یک سرسام خفیف، تصمیم گرفتیم روز جمعه مان را دربست توی خانه بمانیم و به معنای واقعی کلمه استراحت کنیم.من که نذر کردم صبحش تا ساعت 12 بخوابم! و امــــــــــــــــــــــــــــا...... از عروسی که برگشتیم خانه، صدای نکره ی دی جی یکی از همسایه های محترم هنوز...
-
باران
سهشنبه 7 آذرماه سال 1391 15:06
باران ملسی می بارد. آدم را حالی به حالی می کند! شمعدانی هایم جان می گیرند دوباره. پرده اتاق را می کشم.خودم را از تماشای این منظره بدیع محروم می کنم....چون در غیر این صورت همسایه ی رو به رویی می تواند به راحتی تا بیخ خانه ام را به تماشا بنشیند! صدای باران تند تر می شود. روزبه می گوید: مامانی؟ و از چشمانش پیداست که می...
-
از اون جهت!
چهارشنبه 10 آبانماه سال 1391 14:45
این روزها احساس همذات پنداری عجیبیی با الکساندر فلمینگ دارم و حتا با آقای کریستف کلمب! خب اکتشاف، اکتشاف است دیگر.... حالا یکی داروی پنی سیلین را کشف می کند، یکی قاره امریکا را؛ یکی من مثل من یک بیماری یا بهتر است بگویم رفتار روان شناختانه را. من اسم این کشفم را می گذارم " سندرم از آن جهت". همسرمن آدم بسیار...
-
انزجار نامه ی یک احمق از یک بی شعور
چهارشنبه 3 آبانماه سال 1391 06:20
اسم خودش "شین شین" است. اسم پسرش هم "شین شین" است. اسم دخترش هم همینطور. و من فکر می کنم این "شین شین" بودن اصلن یکی از افتخارات موروثی و آباء و اجدادی شان باشد! حالم بهم می خورد ازش!یعنی نمی خوردها....تازگی ها این حس را پیدا کرده ام بهش..... اولش فکر می کردم این یک حس شخصیست.کاملن...
-
تبدیل واحد ارز
یکشنبه 23 مهرماه سال 1391 16:29
خیلی مسخره است... زندگی کردن در مملکتی که در آن به "تومان" پول در می آوریم. مایحتاج روزانه و غیر روزانه مان را با احتساب نرخ لحظه ای "دلار" می خریم. تازه وقتی می خواهیم عابر بانک مان را بکشیم توی کارت خوان فروشگاه باید حواسمان باشد یک صفر هم بیشتر از قیمت محاوره ای بگذاریم.چون اسم واحد پول مملکت...
-
من آناکارنینا نیستم
پنجشنبه 23 شهریورماه سال 1391 10:18
هیچ اتفاقی توی زندگی بدتر از این نیست که سر صبحی، تمام محتویات شیردوش سر برود روی گازی که تازه پاکش کرده ای! حالا به جرم اینکه چندثانیه ای داشتم اندر احوالات آناکارنینا تفکر می کردم،باید تقاص پس بدهم.پاک کردن گازی که رویش شیر ریخته ،به نظر من از اعدام برای چنین مجرمی سخت تر است! حالا خوب است فعلن و هنوز دفتر و دستکی...
-
سگ هم بود، سگ های فرانس
شنبه 28 مردادماه سال 1391 14:52
فکر می کنم سال 1385 بود. بعد از ظهری که تهران لرزید و من خوب یادم هست. تکان های زلزله آنقدر محسوس بود و زمانش آنقدر زیاد که بتوانیم به خودمان بیاییم و آموزه های بالقوه ای که از مانور زلزله یاد گرفته بودیم، را بالفعل کنیم. آن روزها ما در طبقه پنجم آپارتمان نوساز و بنا به گفته سازندگانش ضد زلزله ای، زندگی می کردیم. تازه...
-
خدا برای همه است
پنجشنبه 19 مردادماه سال 1391 04:52
اسمش نصفه شب است یا بامداد یا سحر؟ برای من فرقی نمی کند. برای من که مثل تمام این بیست شب گذشته بیدارم و دارم برنج دم می کنم! حالا سیب زمینی هایی که قرار است تا یک ساعت دیگر به عنوان ته دیگ ابتیاع شوند را با دقت می چینیم کف قابلمه....و به به....کمی هم زعفران می ریزم تنگش....چه اتمی بشود برای خودش! یاد مقدمه گلستان می...
-
آبّه
پنجشنبه 22 تیرماه سال 1391 00:42
مدت هاست که دیگر به آب نمی گوید آبَّه به غذا.....به به و به بیرون از خانه....دَدَ امشب آمد توی اشپزخانه.جلوی سینک ظرفشویی بودم.داشتم ظرف های نان گیسویی که با مشارکت 60 او- 40 من ، پخته بودیم را می شستم. آمد و مثل گربه ای که خودش را لوس می کند پاهایم را از پشت گرفت. بعد با آن صدایی که هر وقت مثلا می خواهد نی نی شود از...
-
چی فکر کردی عمو؟!
دوشنبه 19 تیرماه سال 1391 01:45
طرف دارد آدرس ایمیلش را بهم می دهد. اسم فامیلش را می گوید، بعد @، هات میل دات کام. و اضافه می کند:" هات میل با o. ......اچ، اُ، تی!" تلفن را قطع می کنم.یکراست می روم جلوی آینه.یعنی من چه شکلی ام؟یعنی او مرا چه شکلی می بیند؟ بدجوری برخورده است بهم. نه.....اصلا به قیافه ام نمی آید که تا حالا چیزی راجع به هات...
-
عنوان نمی خواهد
یکشنبه 11 تیرماه سال 1391 16:55
از روی سایز شلوارهایی که برایم کوجک می شوند قضاوت نکن!دلم برایت خیلی تنگ شده است... برای تویی که چه ز اول ،چه از آخر، آدم نبودی....نیستی....و نخواهی شد . برای تو ای واژه ی نُه حرفی!
-
توت فرهنگی!
پنجشنبه 25 خردادماه سال 1391 02:24
می خواستم برای یکی از همکارانم پیامکی ول کنم.... ساعت 10 شب بود و کار واجب. خیلی برایم سخت بود.فکر می کردم شاید خواب باشد....شاید درست نباشد بعد از این همه وقت که از اتمام ساعت کاری گذشته و بنده تازه یادم افتاده که فلان جای مطلبم را باید ادیت کنم یا نه؟ مزاحم استراحتش بشوم. می خواستم از وقت آزاد شبانه ام برای اتمام...
-
تقدیم به F-F- D- Y !
جمعه 29 اردیبهشتماه سال 1391 13:11
اینجا وبلاگ آشپزی نیست اما به خاطر علاقه زیادم به این مقوله(و حمل بر خودستایی باشد، تبحرم...اهه اهه...)و به علت درخواست های متعدد عده ای از خوانندگان جان.... بر این شدم تا چندتا از رسپی های خوشمزه ام را فاش کنم.دستوراتی که بنا به تجربه شخصی آنقدر میزانش را کم و زیاد کرده ام که مطمئن و قابل اعتماد هستند. لطفا به تمام...
-
قراضه هم باشی I LOVE YOU
سهشنبه 15 فروردینماه سال 1391 18:37
بالاخره سال نو شد.... رخت و لباس و سر و شکل ها هم ایضاً. این وسط عینک ما هم خواست بی نصیب نماند،کم نیاورد یک وقت....نحسی سیزده را شراکتی با استخوان گونه ی چپ صورتم طی یک بازی وسطی شهرستانی!(و صد رحمت به همان خرکی خودمان!)به جان خرید. روی صورتم تراز نیست دیگر.یک لنگش رفته رو به هوا،یک لنگش لب گور.قراضه ای شده برای خودش...
-
عجب!
دوشنبه 29 اسفندماه سال 1390 00:38
از قدیم و ندیم رسم بر این بوده است که در آستانه بهار و نوشدن سال،ز کوی یار بیاید نسیم باد نوروزی. امروز برف می بارید. مثل شب های کریسمس فیلم ها که همیشه برفیست. به گمانم امسال عمونوروز باید یک فکری به حال کفش هایش بکند.... من جایش بودم، حالا که حراج بنتون هم تمام شده است، یک سر می رفتم سراغ بابانوئل،چند روزی کفش هایش...
-
خونه تکونی
جمعه 26 اسفندماه سال 1390 17:29
خیلی قبل را یادم نیست زیاد... ولی یک کم قبل تر را خوب یادم هست. زمانی که دبیرستان می رفتم. آن روزها تصویر ذهنی من از خانه تکانی چیزی نبود جز چند روز ریخته پاش بودن خانه مان... به علاوه ی خوردن چند روز غذای حاضری و برای اینکه از نفس نیفتیم یکی دو وعده هم چلوکباب و جوجه... و این سوال تکراری که" مامان فلان وسیله من...
-
خونه-جدید
شنبه 22 بهمنماه سال 1390 09:08
همه چیز تغییر می کند...نه فقط انرژی،از حالتی به حالت دیگر. همه چیز عوض می شود و قابل تعویض است....نه فقط پوشک بچه و روغن ماشین! حتا طعم غذایی که شور می شود را می شود عوض کرد .و میل خودتان است که باور کنید یا نه!ولی جای اتویی که یک لباس را می سوزاند هم قابل پاک کردن است( این قضیه قصه دارد و امیدوارم یادم نرود یک روز از...
-
آموزش سوسیس توسط رضا طاهری،مربی آشپزی به خانه برمی گردیم...
پنجشنبه 20 بهمنماه سال 1390 02:23
به قول باب راس "من عاااااااااااااااشقِ" آشپزی ام. بر عکس هژیرِ عزیزم،زیاد اهل تلویزیون نیستم.یعنی وقت و معمولاً حوصله هر برنامه ای را ندارم ولی اگر طی عملیات این کانال - اون کانال کردن به یک برنامه آشپزی برخورد کنم،محال است که از آن بگذرم. حتی قبل از تولد روزبه که برایم ممکن بود یک ساعت تمام جلوی تلویزیون...
-
عمو اکبر
سهشنبه 18 بهمنماه سال 1390 10:12
یادم هست صبح ها که می رفتیم توی کوچه دوچرخه سواری، هندوانه های مغازه اش را روی هم سوار می کرد.میوه فروشی داشت ولی هروقت من می دیدمش سرگرم هندوانه ها بود و با اینکه من فقط پنج شش سال داشتم،حس می کردم که دارد با آن چشم های ریزش هیزگیری می کند! همسایه ما بودند. خانه شان برایم جالب بود.یک قفسه مشبک چوبی بزرگ هال را از...
-
چندش آور ترین کاری که کرده ام
پنجشنبه 22 دیماه سال 1390 19:07
بعد از آن اتفاق،ناخوداگاه ،ذهنم شروع کرد به جستجوی چیزهایی که گذشته. دانه به دانه.... یک به یک... مثل نود که فایل ها را برای پیدا کردن ویروس چک می کند. مطمئناْ تمام آدم ها برای خودشان برشی از زندگی دارند با کارهایی که ارزش و اهمیت شان فقط مختص همان دوره بوده است.(البته بیشتر آدم ها این نکته را بعد از گذشت چند سال می...
-
دوشنبه های من
چهارشنبه 20 بهمنماه سال 1389 15:57
( این یادداشت مربوط به تیر 86 است که طی یک عملیات ناموفق ویرایشی پرید اینجا و الان با این امکانات مسخره بلاگ اسکای من نمی دانم چه کارش کنم که برگردد سرجایش.کمک کنید لطفا!) خیلی خسته بودم.دوشنبه های من همیشه گندترین روز هفته است برایم. علی الخصوص،بعد از سهمیه بندی بنزین،گند تر هم شده.سر صبح که باید بروم دفتر مجله.با...
-
کیک فوندانتی من!
یکشنبه 17 بهمنماه سال 1389 09:29
آآآآآه..... و یا هر صدای دیگری که برای یک نفس عمیق متصور می شوید! این صدای وجدانیست که آسوده .....دلی که آرام و قلبیست که مطمئن شد! و صدای انسانیست که گویی بار امانت را زمین نهاد.... نه، اشتباه نکنید.امام خمینی دوباره نمرده و این جملات هم هیچ ربطی به وصیت نامه اش ندارد و من اصلا سیاسی نیستم! من فقط جانداری هستم خیلی...
-
معصومیت از دست رفته
جمعه 19 آذرماه سال 1389 17:58
معصومیت از دست رفته . این فقط نام سریالی نیست که خیلی دوستش دارم.این عبارت و یا بهتر است بگویم اتفاقیست که روزها،ماه ها و سال هاست ذهن مرا به خودش مشغول کرده. و حالا در این روزهای آلوده شهر من،فرصتی یافته تا اندیشه را تبدیل به کلمه کند و بنویسد در این فضای مجازی. ما از وقتی که به خانه جدیدمان آمدیم،در جوار انگشت...
-
حرف های کهنه و کپک زده
پنجشنبه 18 آذرماه سال 1389 02:35
حرف کهنه اول روزهای سختی بود برای من.... روزبه.... و حسین..... فشار روحی زیادی را تحمل می کردیم....هر سه نفرمان.ولی گذشت.مثل روزهای دیگر عمرمان که سخت یا آسان می گذرند و خاطره می شوند برایمان. بالاخره روزبه را از شیر گرفتیم.می گویم "گرفتیم" چون من و حسین با هم این کار را انجام دادیم....و به مدد تمام امامزاده...
-
یادش به خیر
چهارشنبه 31 شهریورماه سال 1389 17:12
همه اش را یادم نمی آید.....یعنی کامل یادم نمی آید. هر وقت به آن روز فکر می کنم تصاویری مثل سکانس های به هم مرتبط ولی از هم جدای یک فیلمنامه جلوی چشمم رژه می روند.تصاویری شفاف و واضح.انگار نه انگار که بیست سال از عمرشان گذشته است...آنقدر توی ذهنم جوانند که خیال می کنم همین چند ثانیه پیش متولد شده اند.... روپوش مدرسه...
-
...
دوشنبه 1 شهریورماه سال 1389 03:47
ماه رمضان است. قرآن که می خوانیم باید بیشتر در ما اثر بگذارد.... باید آدم بشویم.... تو کار خوبی نکردی.البته این را هرگز به رویت نمی آورم . محض ریا می خواهم بشوم مصداق عینی « و اذا مرّو باللغو ِ مرّو کراما» یعنی آنهایی که چون به کار لغوی بر می خورند،بزرگوارانه از آن در میگذرند. تا به حال خیلی ها با من چنین رفتاری کرده...
-
عین خارح
یکشنبه 23 خردادماه سال 1389 16:18
فکر می کنم سه سال پیش بود که دختر همسایه مان از سوئد برگشت.با یک پسربچه چشم آبی و بلوند ۲ ساله که هیچ شباهتی به پدر و مادرش نداشت و کاملا شبیه بچه های خارجی بود.با اینکه پدر و مادرش هر دو ایرانی بودند،اسم بچه را هم گذاشته بودند دانیل و صدایش می کردند "دانی".روزهای اول،صدای این بچه درنمی آمد.هر روز کرور کرور...
-
هدفمند کردن یارانه سرنگ!
چهارشنبه 25 فروردینماه سال 1389 15:30
اوریون گرفتم. در انحنای ۲۷ سالگی! به محض اینکه زیر گوشم باد کرد و شد این هوا،خودم فهمیدم اوریون است ولی دکتر گیجی که ویزیتم کرد و نمی دانم از کدام خراب شده مدرک پزشکی گرفته بود و اصلا کی بهش گواهینامه رانندگی داده است!!!!نفهمید.من هم وقتی دوباره رفتم یک دکتر دیگر و مطمئن شدم اوریون است،نرفتم بهش بگویم تا در جهل مرکب...
-
مرگ پایان کبوتر نیست
پنجشنبه 20 اسفندماه سال 1388 01:41
حالا لباس مشکی های خانواده ما می توانند یقه شان را توی کمد بالا بگیرند وآستین شان را مثل شوکر بگیرند جلوی بقیه لباس ها و بگویند که ای تو سری خورهای بدبخت....دیدید نیست بالاتر از سیاهی،رنگ.... هنوز یک سال نشده که لباس مشکی ها دوباره کار و بارشان سکه شد. از توی کمد آمدند بیرون،اتو خوردند و رفتند توی تن آدم هایی که داغ...