یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

آن شب

بعد از دو روز متوالی شرکت در مراسم عروسی و متعلقاتش، و دچار شدن به یک سرسام خفیف، تصمیم گرفتیم  روز جمعه مان را  دربست توی خانه بمانیم و به معنای واقعی کلمه استراحت کنیم.من که نذر کردم صبحش تا ساعت 12 بخوابم! 

و امــــــــــــــــــــــــــــا...... 

از عروسی که برگشتیم خانه، صدای نکره ی دی جی یکی از همسایه های محترم هنوز می آمد.ساعت 6 که از خانه رفتیم بیرون تازه شروع کرده بودند و حالا ساعت نزدیک 12 بود. 

مسواکمان را زدیم و سعی کردیم بخوابیم.ولی مگر می شد؟ تازه می فهمیدم حال بچه هایی که مادرشان می خواهد وسط مجلس عروسی یا یک مهمانی شلوغ، به زور بخواباندشان.هر چقدر هم گیج خواب باشی، خیلی چیزها باعث چربیدن هوشیاری بر احساس خواب می شود. 

مثلن شنیدن یک ترانه نوستالژیک متعلق به دهه 60 که اولین بار توی عروسی عمویت شنیده باشی! 

یا پیدا کردن ارتباط بین پخش پشت سر هم این ترانه ها:

1- برا دختر شما خواستگارهایی اومده از عمو حسن عزیز

2- رفتی نموندی بی وفا از برادران محترم کامران و هومن همراه با کل کشیدن جمعیت! 

3- تولدت مبارک ،بدون کِل و پیگیری باز کردن کادو و این جور مسایل از طرف حضار.با شنیدن این ترانه، روزبه گفت مامان بریم به همسایه مون کادو بدیم زشته!گفتم مامان جان، ما که دعوت نداریم.میگه اشکال نداره صداش میاد.کلی طول کشید که بچه را متقاعد کردیم کادو لازم نیست نصفه شبی!

4- یک خواهر خواننده ای که اسمش یادم نیست،ترانه ای که از آن هم چیزی یادم نمی آید، شعر درام و سوزناکی در وصف بی وفایی و تنها ماندن می خواند که خیلی دلم می خواست بدانم مهمان ها چطور با این آهنگ می رقصند و دست و جیغ و هورا می کشند.  

حدود ساعت 1، صدای موزیک بطور ناگهانی قطع شد و تا آمدم  شکر و سپاس پروردگار را به جا بیاورم، صدای جیغ دسته جمعی عده ای از مهمان ها بلند شد.کانهو دسته جمعی گودزیلا دیده باشند. 

بعد یک آقایی که گویا شدیداً مقدار معتنابهی زهرماری مصرف کرده بودند با صدای کشدار خاص این افراد به طور مداوم و لاینقطع ، عضوی از بدنشان را با بخش گوش و حلق و بینی تک تک حضار ، مرتبط می ساختند! و مهمان ها هم با همان صدای کشدار خاص همان افراد، یکی یکی می گفتند خـــــــــــــــــــــــــفه شووو!  هیچ کدامشان سعی نمی کرد فحش تازه ای بدهد....البته چرا، یکی شان گفت کثافت. 

بعد صدای کشیده شد صندلی ها روی زمین آمد و هیاهوی عده ای از مهمان ها توی راهرو که احتمالن داشتند با فضاحت می رفتند. 

دیگر خواب از سرم پریده بود. 

بلند شدم  آب بخورم. لازم نبود برق را روشن کنم.چراغ آشپزخانه ی بیشتر همسایه ها روشن بود و نورش از پنجره ی پاسیو می آمد توی آشپزخانه ما.اینجا بود که صدای تازه ای شنیدم.صدای باز و بسته شدن مکرر پنجره های پاسیو و درهای ورودی آپارتمان ها. 

از شانس بد این بنده خداها آن شب تمام  پارکینگ ها پر بود و همه ی همسایه ها خانه بودند  و احتمالن تصمیم داشتند تعطیلات خوشی را سپری کنند! 

این بساط تعارف عضو کذایی به مهمان ها تا ساعت 2 و نیم شب ادامه داشت و هیچ کس هم حاضر نمی شد از خودگذشتگی به خرج دهد، دهن مبارک را متبرک کند تا قائله ختم شود!

نمی دانم فضولات( جمع جدید فضول) ساختمان چطور دندان روی جگر می فشردند و وارد صحنه نمی شدند.ساختمان ما پادگان است آخر...... 

علاوه بر مدیر ساختمان، تعداد زیادی از همسایگان همیشه در صحنه،دچار احساس وظیفه و نیاز مزمن برای خدمت به خلق الله  هستند و برای پیش پا افتاده ترین مسئله از خودشان بیانیه و قانون و تبصره ول می کنند و می چسبانند روی برد. 

خلاصه تا ساعت 3 که من بیدار بودم ، خدا را سپاس می گفتم که پسرم زود خوابش برده و معنی واژه ی جدیدی که می شنود را نمی پرسد از من!مثل من که یک بار از پدرم پرسیدم د.ع.ی.و.س(از قصد دیکته اش را اشتباه نوشتم) یعنی چه؟!! البته یادم نیست چه جوابی داد بهم.احتمالن گفته باشد آدم بد و بی ادب!و من هنوز نمی دانم معنی اش چیست و دقیقا در چه مواردی باید استعمال شود. 

بالا خره صبح شد..... 

و خداوند چقدر درست می گوید که " ما انسان را فراموشکار خلق کردیم". 

زندگی روال عادی خودش را دارد. 

 

 

پ.ن: خیلی وقت بود که می خواستم پست تازه ای بگذارم.راجع به اتفاقات مهم تر و جالب تر از این.اما نوشتنم نمی آمد.الان یهویی آمد!