یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

از اون جهت!

این روزها احساس همذات پنداری عجیبیی با الکساندر فلمینگ دارم و حتا با آقای کریستف کلمب! 

خب اکتشاف، اکتشاف است دیگر.... حالا یکی داروی پنی سیلین را کشف می کند، یکی قاره امریکا را؛ یکی من مثل من یک بیماری یا بهتر است بگویم رفتار روان شناختانه را. 

من اسم این کشفم را می گذارم " سندرم از آن جهت". 

همسرمن آدم بسیار دقیقیست.... 

البته این که می گویم  دقیق،اصلن منظورم این نیست که به مسائل جزئی پیرامونش دقت می کند و مثلن  میداند اسم کوچک شهیدی که کوچه مان به نامش هست چیست. 

یا اینکه  هنوز اسم دو تا از دختردایی هایم را که خواهرند  ولی هیچ شباهتی به هم ندارند را اشتباهی صدا می کند....چون هر دوی آن ها از نظر او دختردایی من هستند و فرقی نمی کند کدامشان مریم است و کدام یکی فاطمه! 

چند وقت پیش یکی از همسایه های اطوی کشیده مان آمده بود دم در و یادم نیست که چه کار داشت....ولی در آخر  صحبتی که با آقای همسر داشتند به این نتیجه رسیدند که  بدنیست برای مواقع ضروری شماره همدیگر را داشته باشند  که اگر  مثلن در نبود یکی کاری پیش آمد، لوله ای ترکید، سقفی خراب شد و هکذا؛ این یکی به دیگری خبر بدهد.وقتی می خواست شماره را سیو کند، از آقای اطو کشیده پرسید:" ببخشید آقای؟؟؟؟!!!" 

حالا صدبار همدیگر را دیده بودند و  در هر نوبت یارو شجره نامه اش را هم تعریف کرده بود برایمان...چند وقت پیشش هم اعلامیه پدربزرگ مهندسش(واژه مهندس در اعلامیه قید شده بود )که هم فامیلی خودش بود را  چسبانده بود توی آسانسور...زیر اعلامیه با ماژیک آبی نوشته بود "پدربزرگ دکتر فلانی!" که مثلن ما فکر نکنیم این عکس خودش است وقتی پیر می شود!  

آن بنده خدا توقع داشته ما ختم هم برویم و یا حداقل الان ازش بپرسیم چهلم مرحوم کی است راستی؟!حالا حسین بر و بر نگاهش می کند و فامیلی اش را می پرسد!!!! 

ولی این که گفتم همسر من آدم بسیار دقیقیست به این معناست که هیچ کاری را شِرتی پِرتی انجام نمی دهد....وقتی عزمش را جزم می کند که یک چیزی را تعمیر کند، مو لای درزش نمی رود دیگر.عین روز اولش می شود....شده موتور یک توپولوف از کارافتاده باشد!  

ممکن است به این دقت نکند که غذا نمک نداشت!ولی وقتی می خواهد شلوار بخرد، رنگ قهوه ای سوخته (که من قسم می خوردم زغالی است )را زیر نور مسخره بوتیک از رنگ زغالی تشخیص می دهد و آقای فروشنده هم حرف او را تأئید می کند که قهوه ای سوخته است...تازه خودش یک جوراب همرنگ آن پیدا می کند و زیر نور خورشید به من ثابت می شود که قهوه ای سوخته با زغالی خیلی فرق دارد حسن!  

یا مثلن وقتی می خواهد یک پیراهن سفید بخرد شکل پیراهن یواخینگ لو(که فکر می کنم ترک باشد!)، یادش هست که سر استین ایشان 3 تا دکمه داشت و این بلوز یکی دارد!

حسین هنوز یادش است فرمول مساحت ذوزنقه چطور محاسبه می شود و مشتق تابع فلان چطور!فرمول های مثلثات را با اینکه هیچ ربطی به شغل و زندگی اش ندارد هم کمابیش به خاطر دارد.... 

این که می گویم  "دقیق" منظورم دقیقن این است که به چیزهایی که برایش اهمیت دارد دقت بی نظیری می کند. 

این "سندرم از آن جهت" هم از همین رفتار ناشی می شود.....(اهه اهه...صدای سرفه یکی کاشف) 

همسر من خیلی از کارها را از جهت عکس انجام می دهد چون درواقع از نظر ذهن صفر و یکش،آن کار آنقدر سطحی و پیش پا افتاده است که فقط باید رفع و رجوع شود و مهم نیست از این جهت باشد یا از آن جهت.  

مثلن هر وقت شلوار خانه ی پسرمان را بعد از  بیرون آمدن از دستشویی پایش می کند، همیشه عکس چاپ شده روی شلوار یا جیبی که مربوط به قسمت جلوی آن است، می افتد پشت بچه.و  اینطور به نظر می رسد که وقتی روزبه دارد می آید، انگار دارد می رود! 

اولش فکر می کردم این یک اشتباه اتفاقیست...اما وقتی در شرایط مختلف اکولوژیکی(زمانیکه برق رفته، زیر چلچراغ، روز، شب،توی خانه، مهمانی و ...) این رفتار تکرار شد به این نتیجه رسیدم که می تواند ناشی از یک سندرم باشد! 

همسرم هر وقت پسرمان را میبرد دستشویی، بچه دمپایی هایش را تابه تا پایش می کند.البته تقصیر خود بچه است ولی پدرش هرگز به او تذکر نمی دهد که باباجان درست پایت کن. 

دوستم یک بچه دارد که از نظر من او هم مبتلا به همین سندرم "ازآن جهت" است.آن هم دمپایی هایش را تا به تا پا می کند و یک بار که در شرایط آزمایشگاهی- تحقیقاتی، لنگه چپ و راست دمپایی را به غلط جلوی پایش جفت کرده بودند، دمپایی ها یش را درست پوشید.یعنی فهمیده بود این همان الگوی غلطیست که خودش دوست دارد از آن تبعیت کند. 

همسرم در جعبه کورن فلکس بچه را از آن جهت باز کرده و روزبه هر وقت می خواهد کورن فلکس بخورد با آن دقت وصف نشدنی اش به محیط اطراف، بلا استثناء از من می پرسد" چرا بابا جعبه را از آن طرفی باز کرده؟خرگوش(عکس روی جعبه) کله اش درد نمی گیرد؟گوش هایش درد نمی گیرد که از آن طرفیست؟دارد کله معلق می زند؟" 

همسرم در کنسروها را هم از آن طرف باز می کند البته اگر از این ایشبیلک های آسان بازشو نداشته باشند. 

او هیچ وقت ساندیس ها را از محلی که نوشته" از اینجا بازکنید" باز نمی کند.همیشه ساندیس را چپه می کند.نی را می برد بالا.با دست دیگرش ته ساندیس را قلنبه می کند و بعد مثل یک تزریقاتی بدجنس، نی را فرو می کند توی ساندیس.

و در آخرین اقدام خود، دیشب که یک بسته کرانچی پنیری خریده بود برایم، و بازش کرده بود، باز هم از ته پاکت بود! 

با این حال از نظر من، او یک انسان فوق العاده است!

 

 

 

انزجار نامه ی یک احمق از یک بی شعور

اسم خودش "شین شین" است. 

اسم پسرش هم "شین شین" است. 

اسم دخترش هم همینطور. 

و من فکر می کنم این "شین شین" بودن اصلن یکی از افتخارات موروثی و آباء و اجدادی شان باشد! 

حالم بهم می خورد ازش!یعنی نمی خوردها....تازگی ها این حس را پیدا کرده ام  بهش..... 

اولش فکر می کردم این یک حس شخصیست.کاملن شخصی....مثل نخ دندان استفاده شده ای که حتی همسر آدم هم نمی تواند هیچ  حس مالکیتی  نسبت به آن داشته باشد.اما حالا نظرم عوض شده است چون  به خاطر عصبانیت کاری ام توی خانه سر روزبه داد می کشم و  می توانم به راحتی یک قشرق راه بیندازم  برای اینکه  حسین کتلت هایش را بی میل می خورد، بدون دورچینی که نیم ساعت وقتم را صرف آماده کردنش کرده ام. 

تازگی ها به این نتیجه رسیده ام که احمقی بیش نیستم! 

خب آدم اگر احمق نباشد بعد از این همه سال زندگی مشترک، هروقت گرسنه شد شامش را خودش می خورد و یک نان پنیری، چای و خرمایی، چیزی برای همسری می گذارد که به دیدن سفره های مجلل و رنگین عادت کرده است اما هیچ حسی به ظرف های ست غذا، به هویج های یک اندازه خرد شده دورچین  و به غنچه های گل سرخ توی دوغ ندارد. 

خب آدم اگر احمق نباشد به خاطر احساسات فرهنگی و بشر دوستانه و این حرف ها ، ساعت ها وقتش را در جلسه تحریریه یک مجله لعنتی دولتی صرف نمی کند.ای کاش حداقل هدفم برای نشستن توی آن اتاق بدون اکسیژن، چندرغازی بود که بابت حق کارشناسی می دادند بهم...ای کاش! اما دریغ که این نیست و وقتی یک شین شین بی شعور، می آید روی یکی از آن صندلی های خشک میز جلسه در همان اتاق بدون اکسیژن می نشیند جلویم و زر می زند فقط، این حس حماقت مثل سرطان در تمام وجودم ریشه می دواند. 

احمقم چون تا چندماه پیش فکر می کردم این مردک شین شین هم پر از دغدغه فرهنگیست...مثل من، و مثل خیلی های دیگر که شاید هنوز به حماقت خودشان پی نبرده اند. 

بی شعور است چون در یک گفتگوی تصادفی با فردی که اصلن نمی دانست من هم توی دم و دستگاه این شین شین کار می کنم فهمستم آقا افتخار نداده اند که در یک برنامه فرهنگی زنده رادیویی برای بچه ها ، بیست دقیقه به عنوان مهمان زر بزنند چون 150 هزار تومن پول از نظر ایشان کم بوده برای یک چنین وقت گران بهایی! و طرف را ارجاع داده اند به مدیر فرهنگی شان....کی؟......شاخم درآمد وقتی این را شنیدم......یار غارش! همان که صفحات مجله را یک صفحه درمیان با هم قسمت کرده اند و مافیا راه انداخته اند برای خودشان..... 

بی شعور است چون یک بار دیگر ناخودآگاه از پشت در صدایش را شنیدم که  داشت با یک ناشر سر پول دعوا می کرد و فکر می کرد هیچ موجود زنده ای آن طرف ها نیست که صدایش را آن طور رها کرده بود توی اتاق.....صدایی که از فرط عصبانیت، پوسته شیک فرهنگی اش را شکافته بود  و حتی اصلن آدم فکر نمی کرد این ادبیات مربوط به سردبیری باشد که تیریپ هنری اش آدم را تکه تکه می کند .....مردی که ساسبند می بندد، موهایش را ژل می زند، کلاه کج می گذارد ، ماکارانی ناهارش را توی کیسه فریزر  میریزد و یخ یخ  و ماسیده به سان یک  اژدها یا مثل تمام کسانیکه خیلی هنری اند و به تعلقات دنیا بی تفاوت، می بلعد.....و تنها ایرادش شاید این باشد که از این سبیل های دراز قیطانی ندارد تا هرز گاهی تابشان بدهد. 

و اگر بی شعور نبود هیچ احمقی نمی فهمید که یک حس فوق همکارانه، به آن دختره ی سفید کک و مکی ترک دارد که مثل هیچ کس با لاک و رژ قرمز می آید دفتر کار!آن هم یک دفتر دولتی که کارمندانش آنقدر تابلو لباس های ساده می پوشند که از سر خیابان می توانی آن ها را از بین رهگذران تشخیص بدهی. و  این لیلی خانم که سر و کله اش تازه پیدا شده بدون در نظر گرفتن قوانین احتمالات، همیشه نزدیک ترین و چسبیده ترین صندلی به شین شین نصیبش می شود تا او زر بزند، این تأئید کند، این یکی بنالد....او سر بجنباند. 

و اگر بی شعور نبود جلوی جمع، سر مطلبی که من فقط نویسنده اش بودم نه مقصر گندی که تصویرگر و صفحه بند زده بودند، آن حرف ها را به من نمی زد..... 

وااااااااااااااااااای که من چقدر احمقم....... 

البته از خودم دفاع کردم.... 

ولی حتی حالا  در این سر صبحی که این حس انزجار  خواب را از چشمم پرانده، و مرا نشانده پشت لپ تاپم،حالا هم که می خواهم در تصور سورئال خودم صحنه گفتگوی لفظی را طوری بازسازی کنم که دلم خنک شود.....نه بلدم قندانی گلدانی چیزی پرت کنم طرفش و جلسه را ترک کنم... 

نه بلدم حرف های دیگری بزنم به غیر از همان چیزهایی که همان موقع گفتم... 

و خاک بر سرم کنند که آبدارترین و رکیک ترین فحش هایی که حتا در این دنیای مجازی بلدم نثار یک بی شعور کنم همین هاست فقط: بی شعور، آشغال، زر نزن!  

 

 

 

بعدن نوشت: یک لیوان شیر عسل گرم میزنم بر بدن  تا  آرام شوم و خوابم بگیرد.از آن شیر عسل هایی که به سبک خودم است فقط! تویش یک خورده زعفران ساییده و کمی بیشتر از یک خورده از گلاب دو آتشه جادویی ام می ریزم.مزه بستنی می دهد این معجون. یک بستنی که گذاشته ای روی شوفاژ تا یخش  کمی وا برود ولی یادت می رود برش داری، آب می شود، گرم می شود...تا جایی که باید بریزیش توی لیوان  و داغ داغ سر بکشی اش.