یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

عکس برگردان می خریم

باورتان می شود در اوج عصر دیجیتال و تکنولوجی(!)، دو عدد انسان تحصیل کرده و عاقل و بالغ و بلا نسبت شما با شعور، بهترین عکس های زندگی شان را فقط در لپ تاپ  بی شعورشان (لازم به ذکر است که من اصلا هم بی ادب نیستم و بی ادب جد و آباء خودته که نمی دونی "بی شعور" در اینجا یک صفت واقعی برای جسمی مثل لپ تاپه!)ذخیره کنند و یادشان برود که مرگ فقط برای همسایه نیست و ممکن است یک بار هم در خانه آنها را بزند؟!

می خواهد باورتان بشود،می خواهد نشود؛ ولی من و حسین دقیقا مصداق عینی همان دو عدد انسان مذکور هستیم.چند روز پیش، طی یک عملیات محیرالعقول، ویندوز کامپیوتر از بالا آمدن امتناع کرد و از آنجا که به هیچ وجه نمی شد گناه را گردن میرحسین بخت برگشته و عوامل انگلیسی و آشوبگران و غیره انداخت،حسین بدون اتلاف وقت،عزا گرفت که آآآآآآآخ لپ تاپ عزیزم.....هی هی....،و من همراهی اش کردم که آآآآآآآآآآخ عکس های نازنین خودم و بچه ام......هی هی هی(چون من سه بار هی  گفتم حتما متوجه شدید که مسئله برای من جانگداز ترتر بود!).

بعد از چند روز ویندوز سکته کرده دوباره جانی گرفت و نصفه نیمه، آن هم با لباس مبدل و یک شکل عجیب و غریب، دوباره طلوع کرد و ما به خیال خودمان عکس ها و اطلاعاتمان را ریختیم روی DVD.حالا بماند که یکی دو تا DVD  بد رایت شد و ما بعدا فهمیدیم؛ یک سری از عکس های بسیار پروفشنال من هم  نابود گردیده به علت اینکه قبلا توسط همسر گرامی hidden شده بود تا مبادا "عکسای بی حجابتو یه وقت پخش نکنن دوستات....چون که حسودی می کنن وقتی می ببینن حسین مخته شده دوستت"(برای اطلاعات درست تر به آلبوم های نیمه مزخرف ساسی مانکن رجوع کنید).....

خلاصه اینکه عکس های hidden رایت نشد و من ماندم و یک دنیا افسوس و فغان و آه و ناله و سو و شون!

حالا حسین می گوید:" مگر مرده ایم؟خب دوباره عکس می گیریم...چه حوصله ای داری تو...چه دلِ خجسته ای داری که برای 4 تا عکس ماتم گرفتی!مگر موضوع مهم تری توی زندگی ات نیست؟"

و من بدون اینکه برایش توضیح بدهم:"نه،نمرده ام ولی کِی دوباره می شوم شبیه زهرای توی آن عکس ها؟...و مسائل مهمتری هم توی زندگی هست...مثل اینکه تمام دنیا را برکت برف و باران فرا گرفته ولی اینجا از برکت تشعشعات خورشید رهبری،توی چله زمستان هواn  درجه بالی صفر مانده است هنوز و بچه من تا حالا یک آدم برفی واقعی از نزدیک ندیده است و تازه اگر هوا همین قدر پس بماند اصلا معلوم نیست تا آخر عمرش هم ببیند...و اصلا از کجا معلوم که بچه توی این مملکت شیر تو شیر چی از آب در بیاید.... و تا فردا سه نقطه"،فقط به حسین نگاه میکنم.بدون اینکه حرفی بزنم.بعد خودش دوباره می گوید:"اصلا بیا مرا از صحنه زندگی hidden کن" چون دوباره همانطور نگاهش می کنم این بار پیشنهاد عملی تری می دهد:"وقتی مردم بیا قبر مرا hidden کن" دوباره همانطور نگاهش می کنم. 

پیشنهاد عملی تری ندارد دیگر. 

 روز می گذرد،فردا و پس فردا می شود و من هر وقت چشمم به لپ تاپ می افتد حسین را همانطور نگاه می کنم ولی نمی دانم می فهمد دارم یک جوری نگاهش می کنم یا خیال می کند چشم هایم همین شکلیست!!!