یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

مرگ پایان کبوتر نیست

حالا لباس مشکی های خانواده ما می توانند یقه شان را توی کمد بالا بگیرند وآستین شان را مثل شوکر بگیرند جلوی بقیه لباس ها و بگویند که ای تو سری خورهای بدبخت....دیدید نیست بالاتر از سیاهی،رنگ....

هنوز یک سال نشده که لباس مشکی ها دوباره کار و بارشان سکه شد. از توی کمد آمدند بیرون،اتو خوردند و رفتند توی تن آدم هایی که داغ سه برادر،سه عمو یا سه دایی را ظرف کمتر از یک سال به جان کشیدند.

حالا عمو جان محمد که عکس متوفیان تازه درگذشته قبلی به اضافه عکس پدر و مادر و همسر مرحوم و برادر زنش را گذاشته بود روی آن میز عسلی کوچک،کنار مبل های اتاق پذیرایی شان،باید عکس عمو حسین را هم قاب بگیرد و این گورستان مصور خانوادگی را منتقل کند روی میز ناهارخوری دوازده نفره اش.....و چقدر خوب که ما ژاپنی نیستیم و نباید خاکستر امواتمان را هم توی جعبه بگذاریم جلوی چشممان؛وگرنه همه مان باید یک میز ناهارخوری دوازده نفره،بلکه ام بیست و چهار نفره، داشتیم توی خانه!

و حالا من که لباس مشکی ندارم،مانتوی مشکی ام را می پوشم با آن روسری سیاه و سفید، جلوی آینه کلیپس نگین دار را می زنم گوشه روسری ام  و می بینم بابا ...خیلی خوش تیپ شده ام که...با این سر و وضع اصلا قیافه ام شبیه یک عدد برادرزاده غم دیده نیست...

بالاخره می رسیم به خانه عمو حسین و عذاب وجدانم ته نشین می شود چرا که قیافه دختر عمو ها و پسرعموهایم که تقریبا بعد از ده سال اینطور از نزدیک می بینمشان،هم اصلا شبیه فرزندان غم دیده نیست!

اشکی گوشه چشمم جمع می شود...ولی باز عذاب وجدانم می شود یک سوسپانسیون غلیظ...اشکم برای عمو حمید درآمده نه عمو حسین.چه خوب که آدم ها نمی فهمند اشکها برای که به ریزش در می آیند!توی این مدت،عمو حمید مدام جلوی نظرم بوده است.به مجلس ختمی اگر رفته ام یا نوحه ای اگر شنیده ام و حتی آن روز که صدای لا اله الا الله را از پنجره شنیدم و تشیع جنازه همسایه مان بود؛اشک من برای عمو حمید درآمد،فقط.

هر چند دقیقه یکبار،یکی زبان می گیرد و گریه می کند.شیطنت از پله های فکرم بالا می رود و گوشه روسری را جلوی دهانم می کشم تا خنده ام قایم شود پشتش.دارم به این فکر می کنم چه خوب که من رویم نمی شود زبان بگیرم وسط این جمع.وگرنه چه می خواستم بگویم؟

...لابد ماجرای آن روز را که بچه تر بودیم(چون هنوز هم بچه ایم) و یک روز ظهر که رفتم خانه عمو حسین اینها،ملیحه(دخترعمویم) دستم را گرفت،برد توی اتاق و جسم چهارخانه قلنبه ای را نشانم داد و گفت یک مبل شنی دیگر هم خریده ایم،بپر رویش.و چون یک صندلی شنی چرمی داشتند که همانطور قلنبه بود و گوشه اتاق، و فقط رویه اش به جای چهارخانه،چرم ساده قهوه ای بود؛و بازی مورد علاقه ما این بود که محکم بپریم رویش تا صندلی شکل تن مان را بگیرد به خودش؛من محکم پریدم روی آن مبل شنی جدید وصدای آآآآآآخ بلند شد.صندلی تکان خورد و آن جلد قلنبه چهار خانه یکهو افتاد و عمو حسین از زیر پتو بیرون آمد.ملیحه در رفته بود و من اغوا شده مانده بودم.

...یا شاید باید اینطور زبان می گرفتم که عموی خوبم کجایی با آن کاسه های کوچولو که هر شب می دادی دست یکی از بچه ها تا بیاورند در خانه ما ترشی بگیرند و چون اندازه دو تا قاشق چای خوری ترشی تویش جا می شد،مامان رویش نمی شد کاسه را پر کند و توی یک ظرف بزرگ،ترشی می ریخت برایت....و دوباره فردا شب یکی دیگر از بچه ها پشت در بود با همان کاسه!

اشکم سر می خورد روی گونه ام.چقدر زود بزرگ شدیم...چقدر از هم دور شدیم...من از دختر عموها و پسرعموهایم...آنها از من....همه مان از صفای کودکی و همه مان از خاطراتی که رد پای مشترکی داریم در آن...چقدر عمرمان کوتاه و سریع است،هنوز جوان بودی عموجان...و مرگ چقدر به ما نزدیک است،آنقدر که نمی بینیمش.

توی دلم زبان گرفته ام.اشکم درآمده و این بار برای عموحسین...