یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

قراضه هم باشی I LOVE YOU

بالاخره سال نو شد.... 

رخت و لباس و سر و شکل ها هم ایضاً. 

این وسط عینک ما هم خواست بی نصیب نماند،کم نیاورد یک وقت....نحسی سیزده را شراکتی با استخوان گونه ی چپ صورتم  طی یک بازی وسطی شهرستانی!(و صد رحمت به همان خرکی خودمان!)به جان خرید. 

روی صورتم تراز نیست دیگر.یک لنگش رفته رو به هوا،یک لنگش لب گور.قراضه ای شده برای خودش که بیا و ببین.آمدم صافش کنم بدتر شد. کار من نیست.باید ببرمش عینک سازی. 

امروز مجبور شدم محض رانندگی استعمالش کنم.پلک چپم چنان چسبیده بود به شیشه عینک که نگو.کاریکاتوری شده بودم برای خودم.با یک چشم رانندگی کردم!حالا چه آلبالو گیلاس هایی دیدم الله اعلم! 

سابقه آلبالو گیلاس دیدن را هم که دارم، شدّدّدّیّیّیّیّیّد! 

همین آخر سالی(سال جهاد اقتصادی!) شب خوابیده بودم خانه پدری تا صبح علی الطلوع قبل از بیدار شدن روزبه برگردم خانه خودمان برای عمل شریف خانه تکانی.از قضا همان شب دایی جان ناپلئون عزیزم مهمان خانه پدری بودند و قرار بود  بعد از شام بروند خانه دختر دایی جان( که چند تا خیابان بالاتر از خانه پدریست) ، همان جا بخوابند تا دختر دایی جان هم مثل من صبح علی الطلوع برود دنبال کار و زندگی اش و بچه اش را بیندازد بیخ ریش ننه! 

حرفش بود که دایی جان و اون یکی دختر دایی جان هم صبح علی الطلوع تر که همه فکر می کنند خیابان ها خلوت است(ولی چون همه همین فکر را می کنند در نتیجه خیابان ها شلوغ تر از بقیه ساعات صبح می شود) از همان جا بروند دانشگاه و محل کارشان. 

بالاخره صبح شد  و بنده با لحاظ کردن نیم ساعتی که باید دنبال عینک عزیزم بگردم ،نیم ساعت هم زودتر از خروس خوان بیدار شدم(البته فکر می کنم دنبال عینک گشتن یکی از وظایف روزمره اکثر عینکی هاست!) 

استعمالش کردم و از خانه زدم بیرون. 

هنوز هوا گرگ و میش بود...(به این جمله خوب دقت کنید چون 50 درصد بقیه ماجرا را می خواهم بیندازم گردن گرگ و میش بودن هوا) 

در اولین خیابان فرعی که به اولین خیابان اصلی منتهی می شد ماندم توی ترافیک و هیچ راه دررویی هم نبود. 

یکهو دیدم  ماشین دایی جان درست جلوی من است و دختر دایی جان هم با مقنعه و تیریپ دانشجویی نشسته روی صندلی شاگرد .قسمت کچل کله دایی جان و کت طوسی رنگی که دیشب تنش بود را خوب می دیدم. 

چند تا چراغ دادم برایش....التفات نکرد.... 

یکی دوتا بوق هم نثارش کردم....آینه اش را کمی تکان داد.آنقدر که یک جفت چشم و عینکش را از توی آینه اش دیدم.... 

تحویل نگرفت. 

دیدم،از آینه دید دارد،بای بای کردم باهاش و یکی دوتا هم چراغ دیگر چسباندم تنگش... 

انگار نه انگار 

لازم به ذکر است که در آن خیابان فرعی ماشین ها فقط به شکل صف قطاری می توانند حرکت کنند و عرض خیابان اجازه عبور دو ماشین از کنار هم را نمی دهد..... 

و این پروسه ی بوق و چراغ و بای بای در تمام طول این مسیر تا زمان رسیدن به خیابان اصلی ادامه داشت 

ده ّپانزده متر بعد از پیچیدن در خیابان اصلی ماشین دایی جان نگه داشت....من هم آمدم شل کنم کمی جلوتر بایستم که دیدم  ای دل غافل!یارو چه فکرهایی که نکرده پیش خودش!مطمئنم که وایستاده بود قفل فرمان دربیاورد و بدود دنبالم که چرا توی خیابانی که نمی شود سبقت گرفت هی بوق می زنی و چراغ می دهی و شکلک درمیاوری؟ 

مگر نمی بینی خانواده نشسته توی ماشین؟!  

من که هنوز  مبهوت این همه شباهتم!میزان کچلی کله و فریم عینک و رنگ و مدل ماشین و تریپ دانشجویی دختری هم سن و سال دختردایی جان  بود و غیره.... 

تنها کاری که از دستم برآمد،فشردن پدال گاز و یک حرکت فوق مارپیچ برای ترک کردن صحنه حادثه بود.... 

از همان روز به ذهنم رسید که باید این عینک را عوض کنم. 

این را که حالا قراضه ای شده است برای خودش