یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

انزجار نامه ی یک احمق از یک بی شعور

اسم خودش "شین شین" است. 

اسم پسرش هم "شین شین" است. 

اسم دخترش هم همینطور. 

و من فکر می کنم این "شین شین" بودن اصلن یکی از افتخارات موروثی و آباء و اجدادی شان باشد! 

حالم بهم می خورد ازش!یعنی نمی خوردها....تازگی ها این حس را پیدا کرده ام  بهش..... 

اولش فکر می کردم این یک حس شخصیست.کاملن شخصی....مثل نخ دندان استفاده شده ای که حتی همسر آدم هم نمی تواند هیچ  حس مالکیتی  نسبت به آن داشته باشد.اما حالا نظرم عوض شده است چون  به خاطر عصبانیت کاری ام توی خانه سر روزبه داد می کشم و  می توانم به راحتی یک قشرق راه بیندازم  برای اینکه  حسین کتلت هایش را بی میل می خورد، بدون دورچینی که نیم ساعت وقتم را صرف آماده کردنش کرده ام. 

تازگی ها به این نتیجه رسیده ام که احمقی بیش نیستم! 

خب آدم اگر احمق نباشد بعد از این همه سال زندگی مشترک، هروقت گرسنه شد شامش را خودش می خورد و یک نان پنیری، چای و خرمایی، چیزی برای همسری می گذارد که به دیدن سفره های مجلل و رنگین عادت کرده است اما هیچ حسی به ظرف های ست غذا، به هویج های یک اندازه خرد شده دورچین  و به غنچه های گل سرخ توی دوغ ندارد. 

خب آدم اگر احمق نباشد به خاطر احساسات فرهنگی و بشر دوستانه و این حرف ها ، ساعت ها وقتش را در جلسه تحریریه یک مجله لعنتی دولتی صرف نمی کند.ای کاش حداقل هدفم برای نشستن توی آن اتاق بدون اکسیژن، چندرغازی بود که بابت حق کارشناسی می دادند بهم...ای کاش! اما دریغ که این نیست و وقتی یک شین شین بی شعور، می آید روی یکی از آن صندلی های خشک میز جلسه در همان اتاق بدون اکسیژن می نشیند جلویم و زر می زند فقط، این حس حماقت مثل سرطان در تمام وجودم ریشه می دواند. 

احمقم چون تا چندماه پیش فکر می کردم این مردک شین شین هم پر از دغدغه فرهنگیست...مثل من، و مثل خیلی های دیگر که شاید هنوز به حماقت خودشان پی نبرده اند. 

بی شعور است چون در یک گفتگوی تصادفی با فردی که اصلن نمی دانست من هم توی دم و دستگاه این شین شین کار می کنم فهمستم آقا افتخار نداده اند که در یک برنامه فرهنگی زنده رادیویی برای بچه ها ، بیست دقیقه به عنوان مهمان زر بزنند چون 150 هزار تومن پول از نظر ایشان کم بوده برای یک چنین وقت گران بهایی! و طرف را ارجاع داده اند به مدیر فرهنگی شان....کی؟......شاخم درآمد وقتی این را شنیدم......یار غارش! همان که صفحات مجله را یک صفحه درمیان با هم قسمت کرده اند و مافیا راه انداخته اند برای خودشان..... 

بی شعور است چون یک بار دیگر ناخودآگاه از پشت در صدایش را شنیدم که  داشت با یک ناشر سر پول دعوا می کرد و فکر می کرد هیچ موجود زنده ای آن طرف ها نیست که صدایش را آن طور رها کرده بود توی اتاق.....صدایی که از فرط عصبانیت، پوسته شیک فرهنگی اش را شکافته بود  و حتی اصلن آدم فکر نمی کرد این ادبیات مربوط به سردبیری باشد که تیریپ هنری اش آدم را تکه تکه می کند .....مردی که ساسبند می بندد، موهایش را ژل می زند، کلاه کج می گذارد ، ماکارانی ناهارش را توی کیسه فریزر  میریزد و یخ یخ  و ماسیده به سان یک  اژدها یا مثل تمام کسانیکه خیلی هنری اند و به تعلقات دنیا بی تفاوت، می بلعد.....و تنها ایرادش شاید این باشد که از این سبیل های دراز قیطانی ندارد تا هرز گاهی تابشان بدهد. 

و اگر بی شعور نبود هیچ احمقی نمی فهمید که یک حس فوق همکارانه، به آن دختره ی سفید کک و مکی ترک دارد که مثل هیچ کس با لاک و رژ قرمز می آید دفتر کار!آن هم یک دفتر دولتی که کارمندانش آنقدر تابلو لباس های ساده می پوشند که از سر خیابان می توانی آن ها را از بین رهگذران تشخیص بدهی. و  این لیلی خانم که سر و کله اش تازه پیدا شده بدون در نظر گرفتن قوانین احتمالات، همیشه نزدیک ترین و چسبیده ترین صندلی به شین شین نصیبش می شود تا او زر بزند، این تأئید کند، این یکی بنالد....او سر بجنباند. 

و اگر بی شعور نبود جلوی جمع، سر مطلبی که من فقط نویسنده اش بودم نه مقصر گندی که تصویرگر و صفحه بند زده بودند، آن حرف ها را به من نمی زد..... 

وااااااااااااااااااای که من چقدر احمقم....... 

البته از خودم دفاع کردم.... 

ولی حتی حالا  در این سر صبحی که این حس انزجار  خواب را از چشمم پرانده، و مرا نشانده پشت لپ تاپم،حالا هم که می خواهم در تصور سورئال خودم صحنه گفتگوی لفظی را طوری بازسازی کنم که دلم خنک شود.....نه بلدم قندانی گلدانی چیزی پرت کنم طرفش و جلسه را ترک کنم... 

نه بلدم حرف های دیگری بزنم به غیر از همان چیزهایی که همان موقع گفتم... 

و خاک بر سرم کنند که آبدارترین و رکیک ترین فحش هایی که حتا در این دنیای مجازی بلدم نثار یک بی شعور کنم همین هاست فقط: بی شعور، آشغال، زر نزن!  

 

 

 

بعدن نوشت: یک لیوان شیر عسل گرم میزنم بر بدن  تا  آرام شوم و خوابم بگیرد.از آن شیر عسل هایی که به سبک خودم است فقط! تویش یک خورده زعفران ساییده و کمی بیشتر از یک خورده از گلاب دو آتشه جادویی ام می ریزم.مزه بستنی می دهد این معجون. یک بستنی که گذاشته ای روی شوفاژ تا یخش  کمی وا برود ولی یادت می رود برش داری، آب می شود، گرم می شود...تا جایی که باید بریزیش توی لیوان  و داغ داغ سر بکشی اش. 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
بابا پنج‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:32 ق.ظ http://ourfamiy.rzb.ir

سلام،بر شما دوست نادیده!
نوشته‌‌ات هم بسیار زیبا بود و ه درد آور. می‌دانی بیشتر کسانی که ادعای فرهنگ و اور فرهنگی دارند متاسفانه همینند.
آقایی با عنوان دهان پرکن ( رییس انجمن ادبی زبان و ادبیات فارسی) چند روز پیش مهمان دانشگاه ما بود. اما به چیزی که فکر نمی کرد فقط فرهنگ بود. او بیشتر به عنوانش فکر می کرد و به جایگاهش.
راستی داشتم دنبال شعر هایده (من از لب تو منتظر یه حرف تازه م) می گشتم که از این جا سر در اوردم.
ببخشید از این که در نزده وارد شدم.

elahehnamdar شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 07:41 ق.ظ

روند فرار مغزها را، با ایجاد اشتغال و کار آفرینی برای جوانان، متوقف کنید. رشد اقتصادی به جوانان تحصیل‌کرده‌ نیز دارد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد