یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

عجب!

از قدیم و ندیم رسم بر این بوده است که در آستانه بهار و نوشدن سال،ز کوی یار بیاید نسیم باد نوروزی. 

امروز برف می بارید. مثل شب های کریسمس فیلم ها که همیشه برفیست.

به گمانم امسال عمونوروز باید یک فکری به حال کفش هایش بکند....

من  جایش بودم، حالا که حراج بنتون هم تمام شده است، یک سر می رفتم سراغ بابانوئل،چند روزی کفش هایش را عاریه می گرفتم

خونه تکونی

خیلی قبل را یادم نیست زیاد... 

ولی یک کم قبل تر را خوب یادم هست. 

زمانی که دبیرستان می رفتم. 

آن روزها تصویر ذهنی من از خانه تکانی چیزی نبود جز چند روز ریخته پاش بودن خانه مان... 

به علاوه ی خوردن چند روز غذای حاضری و برای اینکه از نفس نیفتیم یکی دو وعده هم چلوکباب و جوجه... 

و این سوال تکراری که" مامان فلان وسیله من کجاست؟" بعد هم شنیدن این پاسخ تکراری که " انداختمش رفت!" 

نقش من فقط این بود که دست به سیاه و سفید نزنم، بروم مدرسه،برگردم خانه، بعد هم توی اتاقم که نه فرش داشت و نه پرده بنشینم سر درس و مخشم!الهی بگردم خود بچه درسخوان پاستوریزه ام را!  

اما.... 

اما امان از وقتی که صدای کش و قوس دار یارو که توی کوچه داد می زد "فََََََََََََََََََر شی یه ع!" از پنجره بی پرده ام می آمد داخل!می مردم از خنده.حتمن باید زنگ می زدم به نرگس حسینی که "شنیدی صدا را؟" و او هم که انگار گوشش همه جا برای شنیدن اسم "فرشید" پهن بود، همیشه جوابی به جز "بله" برای سوال من نداشت. 

شناخت من از فرشید در حد نقل قول های نرگسی عزیزم  که دوست، همکلاسی، هم سرویسی و همسایه ما هم بود، بود(دلم می خواهد دو تا بود بگذارم.اینجا که دیگر نسخه مقاله روزنامه و مجله نیست!) 

هنوز هم وقتی از این "فرشی" ها می بینم ردخور ندارد که یاد آن روزها نیفتم و لبخند نزنم. فرشیدی که دیگر نه برای من هیجان انگیز است* نه برای  نرگسی که یک شوهر دکتر و به درد بخور دارد برای خودش!  

ولی حالا خانه تکانی دیگر برایم خنده دار نیست...اگرچه هیجان انگیز هست به خاطر نو شدن سال، به خاطر برق افتادن همه چیز و تمیزی خاصی که فقط با آمدن عید امکان پذیر است و خیلی دوستش دارم. 

حالا کرم می زنم به دست هایم.مخصوصا گوشه ناخن هایم که پوستش نازک شده است. 

یادم باشد فردا دستکش نو بخرم...این یکی سوراخ شده است دیگر... 

آخ...شامپو فرش یادم نرود.... 

وای...چه کیفی به آدم دست می دهد با دیدن این دیوارهای شسته شده....این پنجره ها که بدون هیچ خرده شیشه ای نور ماه را از خودشان عبور می دهند و پهنش می کنند روی تخت ما.کاشکی پنجره مان همیشه پرده نداشت و می شد به جای زیر نور لامپ شلنگی سقف، زیر نور ماه خوابید! 

چشم هایم گرم می شود.... 

خوابم می برد.خواب تابستان بچگی هایم را می بینم که خوابیده ایم توی پشه بند خانه مادرجون این ها.با زهره و سیمین و بعضی وقت ها هم علی و حمیده.ماه خودش را پهن کرده روی پشه بند...و دلتان نخواهد روی ما! 

من و زهره سر بازی دومینو کل کل داشتیم.شب ها قبل از خوابیدن،بیرون پشه بند،تا آنجا که زورمان به مادرجون می چربید توی دوتا سینی بزرگ، دایره رج های متحد المرکز را با دومینو می ساختیم و برنده کسی نبود که بیشتر بسازد.کسی که دومینو هایش تا صبح سر پا بود، برنده می شد! و این ناجوانمردی را هم به عنوان یکی از قوانین بازی پذیرفته بودیم که هرکس صبح، زودتر بلند شود و دومینوی آن یکی را بترکاند(البته به شرطی که سازه خودش سالم مانده باشد!) برنده است. 

داشتم خواب می دیدم که زودتر از زهره بلند شده ام،رفته ام سر سینی دومینویش...انگشتم را قلاب کرده ام تا ضربه را بزنم.... 

"مامانی آب...." 

بلند می شوم تا برای روزبه آب ببرم.دوباره خواب از سرم پرید.این نور ماه هم که توی دهن آدم است انگار....اه! فردا اولین کاری که می کنم زدن پرده اتاق خواب است 

پی نوشت: از شما چه پنهان هنوز یک چیز فرشید برایم هیجان انگیز است!یعنی یک چیز بابای فرشید!مثل بابای همه آنهایی که مثلا اسم بچه شان را می گذارند اصغر اصغری، میرزا مستوفی الممالکِ میرزا مستوفی الممالکی و هکذا.فامیلی این فرشید، فرشیدی بود تازه بابایش هم فرش فروش.خب جالب است دیگر...به من چه؟!