یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

خیلی مهم

این روزها خواب بعد از ظهر خیلی به من می چسبد.خصوصا وقتهایی که روزبه هم خوابش عمیق می شود و می توانم یک چرتکی بزنم.اگرچه خواب من مثل چینی بند زده شده این روزها،ولی باز هم نمی توانم به همین راحتی از آن بگذرم. 

پس ببین طرف چقدر آدم مهمی بوده که چرت عصرگاهی بند زده ی عزیزتر از جانم را فدایش کردم!این آقا آنقدر مهم بود که من باید حتما می شناختمش؛ حتما باید اسمش را شنیده بودم و حتما باید با شنیدن اسمش یک تصویر ذهنی ای – چیزی در مخیله ام نقش می بست.ولی دریغ و صد افسوس وآه و فغان وغیره! 

ضایع است ولی همیشه هم بد نیست آدم، درباره ی سردبیر جدیدش هیچی نداند!حداقل برای من یکی که بد نشد....طلسم وبلاگم شکست و یک جرقه ی درست درمان توی کله ام روشن شد تا من هم مهمیت خودم را دست کم نگیرم و یک کارهایی بکنم.....