یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

فلسفه گریستن

امروز تاسوعاست.روضه خوانها روضه آب می خوانند و سقا؛ و مردم گریه می کنند.ضجه می زنند.یکی برای آب،یکی برای تشنگی و عطش اهل حرم،یکی برای خودش و وامی که درست نشد،یکی برای "یا اخا "گفتن عباس ،یکی برای برادرش که پارسال مرده است،یکی برای زخمهای عباس،یکی برای پای خودش که خواب رفته است،یکی برای گوشواره رقیه،یکی برای ساعتش که دیشب توی دستشویی مسجد جا ماند،......و شاید هم یکی برای غربت امام حسین  در میان انبوه عزادارنش.شاید....ممکن است!!

خیلی وقتها یادمان می رود"امام حسین،بیشتر از آنکه تشنه آب باشد،تشنه لبیک بود.افسوس که به جای افکارش،زخمهایش را نشانمان داده اند و بزرگترین دردش را بی آبی نامیدند!"

درباره قیام امام حسین ،حرف و حدیث،زیاد هست.حرفهایی که منقلب می کند آدم را.اشکش را در می آورد.زیر و رویش می کند و یا به خنده وا می داردش.به تعجب،گاهی!حرفهایی ،هم از جانب جماعت روشنفکر....هم روشنفکر نما؛ و اصلا اگر تحجر و جمود،مجالی برای بقای فکری گذاشته باشد،حرفهایی که جماعت تاریک فکر برای گفتن دارند!

چه خوب می شد اگر خودمان – ما که مستمعیم – صاحب سخن را بر آن می داشتیم تا حقیقت را برایمان بگوید. چه خوب می شد اگر خودمان،قدمی برمیداشتیم برای خودمان.کتابی می خواندیم گاهی و از خودمان می پرسیدیم این همه گریه برای چه؟

شهید مطهری در حماسه حسینی می گوید:"مردم باید روضه راست بشنوند تا معارفشان و سطح فکرشان بالا برود و بدانند که اگر روحشان در یک کلمه اهتزاز پیدا کرد،یعنی با روح حسین بن علی هماهنگ شد و در نتیجه اشکی ولو ذره ای از چشمشان بیرون آمد،واقعا مقام بزرگی است.اما اشکی که از راه قصابی کردن از چشم بیرون بیاید،اگر یک دریا هم باشد ارزش ندارد!"

 

لالایی

درست نمی دانم چند تا لالایی بلدم.۱۰ تا؟ ۲۰ تا؟....شاید هم بیشتر.کم بیاورم اگر،کتاب لالایی های ثریا قزل ایاغ هست ولی.با بیشتر از صد تا لالایی که روزگاری مادران ِ مادران ِ مادران ِمادرانمان کنار گهواره مادران ِ مادران ِمادرانمان می خوانده اند،شاید.

ولی زیاد مطمئنم که یک لالایی را خوب می دانم.......

با حسرت نگاهش می کنم که روی دستان مادرش تاب می خورد.تصویرش یکهو تار می شود و می شود جزیی از اشکم.سر می خورد از روی گونه ام و تا می آیم با دستمال کاغذی،بگیرمش که زمین نخورد،می افتد روی پایم.دستمال کاغذی ام نارنجی می شود.رنگ رژگونه ام.و من تا می آیم تصمیم بگیرم که خنده ام بگیرد یا گریه را ادامه دهم که در مجلس عزای امام حسین،رژگونه نارنجی زده ام؛بلور اشک و تصویر شیرخواره ای که دارد روی دست مادرش تاب می خورد،گم می شود روی زمین.بین هیاهوی جمعیت.

و من هنوز دارم لالایی می خوانم.کنار یک گهواره خالی.زبان گرفته ام به زبان مادران ِمادرانِ مادرانم و با ساده ترین واج ها آوازی را زمزمه می کنم به قدمت مظلومیت بشر.آوازی که اعجاز اساطیری نت هایش،تن گهواره خالی را هم مور مور می کند.تکانش می دهد؛ولی توی کتاب قزل ایاغ نیامده!

با حسرت نگاهش می کنم....دوباره تصویرش تار می شود....و می شود جزیی از اشکم...

و من زبان گرفته ام:علی اصغر،لای لای... 

 

 

آدم برفی

زبان برف بند آمده است  دیگر از این همه زشتی.از این همه کثیفی و چرک مردگی زمین.از این همه آشفتگی و غرولند آدمها.چه بد که فرض محال،محال نیست و چه خوب که هرچه تلاش می کنم هیچ تصویری از رقصیدن خدا توی ذهنم نقش نمی بندد و دلم خوش می شود که تئوری فوق را سوسک کرده ام!...واقعا شانس آوردم. وگرنه باید کار و زندگی ام را ول می کردم و رقصیدن خدا با ساز هردمبیل آدمها را تجسم می کردم .

کاشکی برف بیاید....

یخ کردیم،لیز خوردیم،دست و پایمان شکست؛بس است دیگر برف....

برای صبحانه آفتاب می خواهد دلم....

و برای ناهار،باران...

دسر هم برف بیاید اگر،بد نیست....با طعم آسمان.

چه خوب که خدا نمی رقصد.

با اینکه ساز من آنقدرها هم ناکوک نیست.با اینکه همیشه دلم می خواهد سرد باشد و یخبندان تا آدم برفی ای که از تو ساخته ام ، وا نرود.....آب نشود....تمام نشود....زنده بماند همیشه.

آدم برفی که حرف بدی نیست،برمی خورد بهت!!اصلا کاشکی من هم آدم برفی بودم.اینجوری حداقل از سردی نگاه آدم غیربرفی ها،دلم نمی سوخت....ذوب نمی شد.ذهن زمستانی تو ،که سوختن نمی فهمد چیست.خیلی هنر بکند،یخ می زد فقط.برفی تر می شود.

چه خوب که خدا نمی رقصد.خدا را چه دیدی؟شاید یکهو خورشید ویار کردم!!