یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

سگ هم بود، سگ های فرانس

فکر می کنم سال 1385 بود.

بعد از ظهری که تهران لرزید و من خوب یادم هست. تکان های زلزله آنقدر محسوس بود و زمانش آنقدر زیاد که بتوانیم به خودمان بیاییم و آموزه های بالقوه ای که از مانور زلزله یاد گرفته بودیم، را بالفعل کنیم.

آن روزها ما در طبقه پنجم آپارتمان نوساز و بنا به گفته سازندگانش ضد زلزله ای، زندگی می کردیم. تازه از حمام بیرون آمده بودم و توی اتاق خواب داشتم موهایم را سشوار می کردم.

یک لوستر آویزانِ دراز و سبک داشتیم که به میز توالت خیلی نزدیک بود و معمولا با باد سشوار تکان می خورد.

آن روز هم داشت تکان می خورد.ولی وقتی سر من هم گیج رفت ، تازه فهمیدم اتاق دارد تکان می خورد.

عکس عروسی مان روی دیوار...

لاک ها و لوازم خاک برسری آرایش که روی میز بودند....

کار باد سشوار که هیچ، کار هیچ باد دیگری نمی توانست باشد!زلزله آمده بود.

داد زدم :" حســـــــــــــــــــــــــــین! زلزله"(البته امام حسین نه هان!)

حسین توی هال داشت اخبار ورزشی می دید، فوتبال می دیدید؟یادم نیست.

دوید به طرف اتاق خواب.

تا از آن سر خانه نقلی مان به این سرش برسد، من پریده بودم زیر چهارچوب در و دست هایم را با زاویه 90 درجه عمود کرده بودم به ستون ها. (کاری که امروز در مقاله ای خواندم اشتباه است!)

حسین جلویم ظاهر شد.می توانست آخرین باری باشد که همدیگر را می بینیم.تا آن روز هیچ جوری توی کتم نمی رفت که روز قیامت مادر بچه اش را رها می کند و می رود...

ولی حالا می گویم راست است به خدا!

حسین درست ایستاده بود جلوی آینه و شمعدان های بزرگ و لق و سنگینمان که افتادن همان آینه اش می توانست به اندازه گرفتن جان سه چهار نفر، کار حضرت عزرائیل را جلو بیندازد!

خانه هنوز داشت می لرزید و ما آنقدر فرصت داشتیم که روش های مقابله با زلزله را با هم مرور کنیم.

فکر خروج را بی خیال شدیم.هیچ کداممان خوش نداشتیم توی آسانسور بمیریم.

حالا که فکرش را می کنم می بینم آن روز چقدر دلم داشت شور کریستال های توی بوفه ام را می زد...و خاک بر سرم کنند!چقدر دیر گفتم:" حسین تو هم بیا توی چهارچوب"

ممکن بود آخرین باری باشد که همدیگر را می دیدیم....ولی نه به ذهن او خطور کرد که بیاید در چهارچوبی که من ایستاده بودم زیرش، نه به ذهن من!ایستاد زیر ستون های آن یکی اتاق خواب.

نمی دانم چند ثانیه بعد،ولی خیلی زود تکان ها تمام شد و بعد هم خیلی از همسایه ها ریختند توی کوچه.ولی نمی دانم چرا ما توی خانه ماندیم؟!شاید اگر ما هم بچه داشتیم می رفتیم.

ولی من خجسته رفتم تا بقیه موهایم را سشوار کنم!

حسین خجسته تر از من هم رفت بقیه اخبار ورزشی یا چه می دانم فوتبالش را ببیند!

واقعا که!آدم به غیر از افکار پلیدی که راجع به مرغ همسایه اش دارد، بگاهی اوقات بدجوری به ممات و حیات شخص شخیص او هم فکر می کند.مثل این خیال باطل که مرگ فقط مال همسایه است!

فردای آن روز یکی از دوستانم را دیدم که سگ داشت توی خانه.پرسیدم سگت چه کار کرد قبل از زلزله؟

گفت:" هیچی! تن لش!از صبح لمیده بود یک گوشه....وقّش هم در نمی آمد."

گفت:" تازه من توی حمام بودم.تا احساس کردم زلزله آمده با سر و کله کفی پریدم بیرون و حوله ام را پوشیدم تا یک وقت عریان از دنیا نروم!جیغ زدم و جفت پا از حمام پریدم وسط اتاق.سگه از جیغ من ترسید و پرید توی بغلم.

حالا من کفی...خیس...با سگی توی بغلم که شماره یک کرده بود به حوله ام!

بعد که زلزله تمام شد فکر کردم یعنی مردن سخت تر بود یا شستن این همه گندکاری؟!!"

پی نوشت: حالا که اهر زلزله آمده و می گویند تهران هم امروز در اثر فعالیت گسل مشا لرزیده،تپ و تپ ایمیل می آید که اگر زلزله آمد ال کنید و بل کنید و ...

من هم گفتم از قافله عقب نمانم و در راستای قافیه های بالا،پستی از خود ول کنم!

"اصن یه وضی آ" نوشت:دوستم با اینکه سگ داشت، آن هم توی آپارتمان؛نماز می خواند و نجاست و پاکی برایش مهم بود.معتقد بود سگ خشک نجس نیست.دست خیس نمی زدند بهش و یادش داده بودند جایی را لیس نزند.من اینجور رفقایی دارم!

خدا برای همه است

اسمش نصفه شب است یا بامداد یا سحر؟ برای من فرقی نمی کند.

برای من که مثل تمام این بیست شب گذشته بیدارم و دارم برنج دم می کنم!

حالا سیب زمینی هایی که قرار است تا یک ساعت دیگر به عنوان ته دیگ ابتیاع شوند را با دقت می چینیم کف قابلمه....و به به....کمی هم زعفران می ریزم تنگش....چه اتمی بشود برای خودش!

یاد مقدمه گلستان می افتم:" یکی از صاحبدلان سر به جیب مراقبت فرو برده و در بحر مکاشفت مستغرق شده.حالی که از این معامله باز آمد یکی از دوستان گفت از این بوستان که بودی ما را چه تحفه کرامت کردی......"

حالا اینجا توی آشپزخانه کوچک من نه از درخت گل خبریست و نه از این قرتی بازی ها!نمی دانم این تفکرات مکاشفه مانند از خاصیت نیمه شب است یا ته دیگ سیب زمینی یا زعفران یا چی؟!

سیب زمینی ها را می چینم ته قابلمه و یاد الهام می افتم....

دوست سالیان قبل.تقریبا روزگاری که وقت داشتم سرم را بخارانم و دقیقا زمانی که می رفتم کلاس زبان.

جلسه اول کلاس بود و تیچر از استیودنت ها! می خواست که خودشان را معرفی کنند.حالا من به جای اینکه دنبال فعل و جمله و پست پارتی سیبل بگردم برای معرفی خودم،زل زده بودم به کفش های طلایی آن دختره که هنوز هم معتقدم خیلی قشنگ بود!

و داشتم فکر می کردم به اینکه چقدر به فلان لباس من می آید ....ولی نه...خیلی زشت است و رویم نمی شود...و اصلا من آدمی نیستم که همین اول کاری نه سلامی نه علیکی، بروم از یارو بپرسم کفشت را از کجا خریدی؟

فکرش را هم نمی کردم بتوانیم با هم دوست شویم و اصلا گروه خونی مان به هم نمی خورد برای این جور سلام علیک های فرندشیپانه!

تیپش خیلی خفن بود.موهای بلوندش را تا کجا از شال باریکش ریخته بود بیرون و اندام تراشیده و زیبایش را با یک مانتوی فوق کوتاه و نازک و صد البته فوق العاده زیبای طلایی و سفید پوشانده بود.

بیشتر به نظر می رسید می خواسته برود عروسی(و نه حتی مهمانی) تا کلاس زبان.

ولی بسی خیال باطل!!!!

درست نمی دانم چی شد.....ولی خوب یادم هست که او شجاعانه برای دوستی با منی که محجبه بودم پیش قدم شد و ما با هم دوست شدیم، آن هم از نوع صمیمی و جیک تو جیک....

و خوب تر یادم هست در همان جملات ابتدایی بعد از شروع دوستی که بین مان رد و بدل شد، او گفت:" وای چقدر سخت است که آدم با زبان روزه بیاید کلاس زبان"

یعنی هی یو! اینجوری نگاهم نکن.من هم روزه ام.

و به من هیچ دخلی نداشت که بدانم یا ندانم، ولی خیلی زود دانستم که شوهرش همکلاسی و دوست پسرش بوده و مادربزرگش همیشه دعا می کند که الهام خدا خیرت بدهد پسر مردم را نماز خوان و روزه بگیر کردی و از این حرف ها.

برنج ها را می ریزم روی سیب زمینی هایی که دارند توی روغن زعفرانی شان جیلیز ویلیز می کنند و مطمئن تر می شوم هنوز که هنوز است اگر بخواهم از بین دوستان این همه سال زندگی ام یکی را به عنوان خوش قلب ترین، صادق ترین، مهربان ترین، با معرفت ترین و البته خوش پوش ترین انتخاب کنم؛ تنها گزینه ام الهام است.

در قابلمه را می گذارم و قیافه آن دختره ی ترشیده گنده دماغ توی مردمک مغزم رژه می رود!(وقتی پای روزبه به گفته خودش مخ دارد، می خواهید مغز تصویری من مردمک نداشته باشد؟!)همانی که توی لیست "توبه ای یات"ِ فردا شبم اسمش را نوشته ام تا دیگر توی مکالمات درونی خودم هم "ترشیده" صدایش نکنم!

نمی دانم چه فکری می کند.سالهاست که با هم کار می کنیم.همدیگر را زیاد نمی بینیم اما هربار که می بینیم نمی دانم خیال می کند من ارث پدرش را خورده ام یا مادرش را؟

فکر می کند به خاطر اینکه من روسری ام را با سنجاق محکم می کنم گوشه لپم تا تارمویی بیرون نیاید؛ پول داده ام که 30 سال پیش ملت بروند انقلاب کنند و او را از آزادی رویایی اش محروم . در حالی که بارها بحث را بیخودی و بی ربط به جایی کشانده ام که بفهمد بابا،من هم به نوبه خودم خیلی عوضی ام!ولی سعی می کنم به حقوق، شعور، پوشش و تفکر همه انسانها و حتی حیوانها احترام بگذارم و اصلا موافقم هر کس هر طوری که می خواهد باید لباس بپوشد تا ریا اینگونه مثل قارچ سمی در جامعه رشد نکند.

سالهاست که ما با هم نتوانسته ایم دوست بشویم...صمیمی بشویم....همدیگر را دوست بداریم ....در حالیکه هیچ مشکلی هم به ظاهر نداریم با هم!

حسین را صدا می کنم که بلند شود و سحری اش را بخورد.

می گوید یک دقیقه دیگر.....

توی این یک دقیقه قربان صدقه خدا می روم که برای همه است.به همه حال می دهد.همه را پاک می آفریند.....

و یک دقیقه چه زود برای من تمام می شود.

اما برای حسین، انگار یک عمر گذشته است!

دوباره که صدایش می کنم مثل فشنگ از جایش می پرد.انگار صد سال خوابیده است.

پی نوشت: دیشب ماشین آهنی روزبه از بالای شومینه افتاد روی پایش یعنی آمد برش دارد،خودش ماشین را انداخت.له شد پای بچه ام. حالا غرورش اجازه نمی داد گریه کند.بغض کرد و گفت: مخ پام له شد!

جیگر فرهنگ لغاتت رو برم مامان