یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

بار دوم

صبح روز چهارشنبه،هواپیمایی به مقصد آمستردام از فرودگاه امام خمینی پرید و این دومین باری بود که من به بدرقه یک مسافر پرواز آمستردام می آمدم.فکر نمی کنم هیچ وقت،بازه زمانی این دو دفعه از یادم برود.....اصلا شاید به یک معیار مقایسه تبدیل بشود برای من.مثلا وقتی با خودم،دارم به خودم فکر می کنم؛به این نتیجه برسم که از آن باراول تا این بار دومی که مسافر ما سوار هواپیمای آمستردام شد،من خیلی بزرگتر شده ام هان....خیلی عاقلتر و خیلی خیلی منطقی تر....

یا مثلا شاید یک روز برای یکی از بچه ها یا نوه هایم تعریف کنم:"از آن بار دومی که مسافر ما به آمستردام پرید،من فهمیدم دنیا را همانجوری که هست می بینم؛نه همانطور که دلم می خواهد"

مهدی رفت.شاید برای همیشه.مادرش گریه کرد.من خوشحال بودم ولی.99 درصد به خاطر اینکه خودش خوشحال بود و اینکه سعادت و خوشبختی اش به این رفتن گره خورده بود؛ و 80 درصد به خاطر خاصیت ذاتی مهدی که ناخودآگاه یادآور حقیقت "دوری و دوستی" است!

حالا می توانم یک دو سال غبار و زنگار را دوباره از روی صندوقچه خاطراتم پاک کنم،نفس راحتی بکشم،و بستگی به زمان دارد که چه وقت،دوباره به خودم بگویم:"نه،انگار باز هم می شود مهدی را دوست داشت و برایش دلتنگ شد"!

پ.ن:اصلا هم به من ربطی ندارد که جمع 99% و 80%،چند می شود!!!