یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

آقاجون

گفت " اگر حمام گرم است بد نیست یک دوش بگیریم"

نمی دانم چقدر از یازدهِ شب گذشته بود. پدرم درنگ نکرد.پدرم دامادش بود.

تندی صندلی ناهارخوری توی آشپزخانه را آوردیم، پلاستیک کشیدیم رویش و فرستادیم شان توی حمام.

دوباره چند دقیقه ی دیگر از آن چند دقیقه ای که از یازدهِ شب گذشته بود، گذشت. دست بابا از لا به لای بخار حمام بیرون آمد . سشوار می خواست تا آقاجون را همان جا خشک و گرم کند.

مثل یک تکه نور بیرون آمد از حمام . پسرش کمک کرد تا آن اندام نحیف و استخوانی را بدون اینکه هیچ گوشت اضافی داشته باشد، با لباس های برادرم بپوشانند.

برایش خیلی گشاد بود ولی شکایت نکرد.

پوشید.

کلاهش را گذاشت سرش و خودش را به دستگاه اکسیژن رساند.

ماسک را گذاشت و خوابید.

صبح که بلند شدم فقط چند دقیقه بود که دوباره خوابیده بود.ولی این بار دیگر بلند شدنی در کار نبود.....روی آن هیکل نحیف و استخوانی پارچه سفید انداخته بودند و عبایش را.....بدنش هنوز گرم بود و خشک.....

خانه پر شد از آدم های سیاه پو ش.مرسدس بهشت زهرا را خبر کردند ، آمد دنبالش. داشتم خفه می شدم از غصه....گریه بغضم را نمی برید....داشتم خفه می شدم.

پناه بردم به اتاق.

سشوار هنوز گوشه اتاق بود.

گفتم آقاجون، عزیرم، نمی دونستی امشب باید توی فریزر بخوابی! کاش می شد که "فِدات" شم...