یادم هست صبح ها که می رفتیم توی کوچه دوچرخه سواری، هندوانه های مغازه اش را روی هم سوار می کرد.میوه فروشی داشت ولی هروقت من می دیدمش سرگرم هندوانه ها بود و با اینکه من فقط پنج شش سال داشتم،حس می کردم که دارد با آن چشم های ریزش هیزگیری می کند!
همسایه ما بودند.
خانه شان برایم جالب بود.یک قفسه مشبک چوبی بزرگ هال را از اتاق پذیرایی جدا می کرد و روی تمام طبقاتش عروسک های پارچه ای فوق العاده زیبا چیده شده بود. عروسک ها را از فرانسه و بلژیک خریده بودند.
....آن وقت ها که عمو اکبر نمی دانم چه کاره ی سفارت فرانسه و بلژیک بوده....
....و نمی دانم چرا به زنش می گفتیم "عزیز"!
در حالیکه نه بچه داشت و نه نوه ای که به این اسم صدایش کند.شاید هم اسمش عزیز بود؟ولی نه؛ آن وقت حتمن ما بهش می گفتیم عزیز خانم.
عزیز و عمو اکبر بچه دار نمی شدند ولی معمولا یک بچه توی خانه شان وول می زد! بچه های فامیل شان یکی درمیان آنجا پلاس بودند.من هم خیلی می رفتم آن جا.مخصوصا وقت هایی که "منظر" می آمد .برادر زاده عزیز که یادم نیست چندسال از من بزرگ تر بود.
منظر هم می آمد خانه ما.
عصر ها می رفتیم روی پشت بام،قالیچه پهن می کردیم،نان و ماست می خوردیم(بمیرم برای خودمان با آن تفریحات سالم مان!)
منظر توی ماست شکر می ریخت.من از این مزه جدید خوشم می آمد.حالا که فکر می کنم مورمورم می شود!
....نمی دانم کی بود که عمواکبر اینها از آن محل رفتند.چند سال بعدش هم ما رفتیم.
حالا خبردار شدیم که عمواکبر مرده.
خدا رحمتش کند،مردنش سبب خیر شد!خاطراتم را خانه تکانی کردم....
دوست دارم بروم ختمش،منظر را ببینم!
عزیزم فدات شم که انقدر در نگارش قوی هستی ا
بهت قول میدم بهترین خونرو با کمکت در هر جا دوست داری بخرم
فدات شم
عزیزم ممنون!
ولی چرا توی پست عمو اکبر کامنت خونه رو گذاشتی؟
اسم جدیدی هم که به جای اسم شناسنامه ای روی خودت گذاشتی قشنگه!
به!چه بده بستونیه این ور بـــــازار!
امیدوارم این کامنتٍ بوووووووووق از طرف آقای مدیر مدیره نباشد!
وگرنه همه با هم (گلاب به روی کیبورد و مانیتور ) اوووووووق...!!