یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

یادش به خیر

همه اش را یادم نمی آید.....یعنی کامل یادم نمی آید. 

هر وقت به آن روز فکر می کنم تصاویری مثل سکانس های به هم مرتبط ولی از هم جدای یک فیلمنامه جلوی چشمم رژه می روند.تصاویری شفاف و واضح.انگار نه انگار که بیست سال از عمرشان گذشته است...آنقدر توی ذهنم جوانند که خیال می کنم همین چند ثانیه پیش متولد شده اند.... 

روپوش مدرسه مان طوسی بود و مقنعه مان آبی چانه دار.تازه مدرسه ما آنقدر مدرن بود که در آن روزهای بعد از جنگ،روزهای روپوش ها و مقنعه های مشکی و سرمه ای،این بدسلیقگی را به خرج بدهد و چنین ستی را برایمان در نظر بگیرد.کفش هایم را یادم نمی آید ولی مطمئنم که سفید نبود،آن روزها مدرنیته مدرسه ما و هیچ مدرسه دیگری در آن حد نبود که با کفش سفید کنار بیایند.شاید کتانی داشتم.مثل اکثر سالهای مدرسه.

می رفتم مدرسه نمونه مردمی.... بعد از انقلاب،چنین مدارسی فعالیت خود را تازه آغاز کرده بودند.دختر عموهایم که در همسایگی مان زندگی می کردند، می رفتند مدرسه دولتی.چند تا کوچه بالاتر از خانه مان بود.ولی من با سرویس می رفتم.مدرسه ام دور بود. بابا دوست داشت به مدرسه خوب برویم.هیچ وقت دیکته شب نگفت به من.یعنی نبود که بگوید ولی برایش مهم بود که دیکته بیست بگیرم.

آن موقع نمی فهمیدم پول سرویس،پول مدرسه،پول این اونیفورم بدرنگ چقدر برای بابا گران تمام می شود.بابایی که فقط یک کارمند بود و این چهار پنچ هزار تومن شهریه مدرسه و سرویس را تا آخر سال،قسطی به مدرسه می داد.هر ماه،خانم ناظم که قیافه اش جلوی چشمم است ولی فامیلی اش را یادم رفته،می آمد توی کلاس و برگه هایی را به اکثر بچه ها می داد که بدهند به پدرانشان،امضا کنند و تا آخر هفته بیاورند.به من هم می داد.نخوانده می گذاشتم توی کیفم ولی حالا نخوانده و ندیده می دانم تویش چی نوشته بود.....لابد"بسمه تعالی" و "ولی محترم" و "لطفا فیش بانکی را ضمیمه این برگه کنید" و این حرفها.  

روزی که می خواستم بروم کلاس اول،خیلی خوشحال بودم.آمادگی هم همان مدرسه می رفتم.با همان راننده سرویس.ترسی نداشتم ولی آنقدر تلویزیون از شب قبل گفته بود که از مدرسه نترسید و وقتی وارد مدرسه شدیم ناظم و مدیر آنقدر پشت آن بلندگوی لعنتی آیه یأس خواندند راجع به کلاس اولی ها و اینکه مدرسه خیلی جای خوبیست و نباید از آن ترسید، که سر کلاس،بغضم بیخودی ترکید.خانم معینی پرسید چرا گریه می کنی؟یادم نیست "عزیزم" هم گفت یا نه...ولی مهربان بود....شاید گفت...شاید هم دستی به سرم کشید. 

مانده بودم چه جوابی بدهم.نمی دانستم چرا گریه می کنم!واقعا هیچ علتی نداشت!فکر کردم و گفتم می ترسم از سرویس مدرسه جا بمانم! 

حالا زنگ اول بود تازه. 

گفت من می روم به راننده تان می گویم تا تو سوار نشدی راه نیفتد.اسمش را نپرسید.آقای پیرهادی بود.رفت بیرون کلاس و برگشت....من هم حرفش را باور کردم! گریه ام بند آمد. 

یادش به خیر!

 

نظرات 22 + ارسال نظر
ملیحه یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:17 ق.ظ

سلام م م م م م م م م م م م م م م م
آره زهرا یادش بخیر
دیروز تو رفتی مدرسه فردا روزبه می ره
خودت و آماده کن
واسه سر و کله زدن با روزبه کلاس اولیت .

راست میگی.....ولی دیگه نه با این عجله ای که تو به خرج دادی!!!
کم پیدایید؟!!!

ملیحه سه‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:39 ق.ظ

ما هستیم ولی واسه خودمون
اینجا همیشه یادت هست همیشه حرفت هست
همیشه و هر روز با ما هستی
نیستی ولی خاطراتت هست همیشه بچه ها سراغتو می گیرین همه کلی ذوق می کنن که بچه داری پسرت بزرگ شده .

مرسی
واقعا همه ذوق می کنند؟حتا دکتر؟!!خیلی دوست دارم ذوق کردن دکتر رو از نزدیک ببینم!
چند روز پیش یاد میثم افتاده بودم....یادته چقدر بیخودی از همه چی ذوق می کرد؟ حالا آدم شده واسه خودش....نمایشگاه میذاره تو فرانسه....محبوبه هنوز ازش خبرای تازه داره!!!

ملیحه یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:41 ب.ظ

نه دیگه تا اون حد ( دکتر)
بچه های طبقه خودمونو می گم
آره زهرا روزگاری خوبی داشتیم یه زمانی مثیم رو مسخره می کردیم بچه بود سرکارش می ذاشتیم غافل بودیم از این که یه روز انسان بزرگی می شه ....(:
محبوبه ازش خبر داره ؟
حالش خوبه ؟؟؟؟
می ترسم ذوق مرگ بشه وگرنه بهش زنگ می زدم

دوست ملیحه! یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:04 ب.ظ

ببخشید شماها احیاناْ تو خونتون تلفن ندارید؟

کسی غیر از ملیحه دوشنبه 19 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:54 ب.ظ

من اصصصصلاْ نفر قبلی که کامنت گذاشته نیستم.
چرا تهمت میزنید خانم .من کی دروغی گفتم دوستِ ملیحه هستم؟من اصلاْ ملیحه رو نمیشناسم به خدا.من فقط اشتباهی بودم.من جو گیر شدم.

جالبه!ملیحه داره جهانی می شه!
اسم وبلاگم را می تونم بذارم: «جایی برای جهانی شدن ملیحه»
یا«یک فنجان با ملیحه»
یا ....اسلا چطور است مسابقه بگذاریم؟!!

ملیحه چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:59 ب.ظ

زهرا اا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا
هیچ وقت باورم نمی شد که اینقدر معروف بشم
مرسی از خودت
مرسی از وبلاگت
مرسی از روزبه
مرسی از کسانی که میان اینجا واست نظر می زارن
من این معروفیتو مدیون شما و دوستانت هستم

لطفا فقط ملیحه بخواند! پنج‌شنبه 29 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:45 ق.ظ

فکر می کنم منظورتان از بزارن همان بگذارند خودمان است که در رسم الخط محاوره ای می شود بذارن.راستی شما کلاس چندمید ملیحه خانم؟جمعه ها بیشتر املا کار کنید که آخر ۲۰ بگیرید.آفرین دخترم.
مسواک هم یادتان نرود

یک نفر کاملاْ جدید پنج‌شنبه 29 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:58 ب.ظ

با سلام به نویسنده محترم وبلاگ.قلم بسیار زیبایی دارید.اکثر مطالب شمارا خواندم.من روزنامه نگار و خبر نگار BBC هستم که در ایران فعالیت می کنم.چند بار به صورت اتفاقی به وبلاگ شما سر زدم و لی اصلاً کامنت نذاشتم.راستش یک سوال داشتم:قضیه کامنت های شما خیلی مشکوک به نظر می رسد. شما یک گروهک سیاسی هستید؟آیا ملیحه یک اسم رمزه؟من میخواستم اگر ممکنه یک مصاحبه ای با ملیحه خانم داشته باشم.متشکرم
(خدا ازم راضی باشه با این همه خالی بندی)

من هم اصلا حدث نمی زنم کی هستی که ریا نشه!!

میترا دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:02 ب.ظ

ملیحه ؟ خیلی طوفان به پا کردی دختر؟

میترا دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:03 ب.ظ

ینی ؟ تو همه اینا رو واسه ملیحه می نویسی ؟؟؟؟ یه فنجون چای با ملیحه ....؟!
آخر زمون شده به خدا ، واللا!

میترا دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:06 ب.ظ

دوست داشتم پستتو ، ولی!
نوستالجی خونم رفت بالا یهو!

ولی دوستانه می گم خدا کنه "روزولــــــــــت کبیـــــــــــــر" به باباش بره!

منظورت چیه؟!!!!
در ضمن فکر نکن با گذاشتن شونصد تا کامنت می تونی مثل ملیحه مشهور بشی!!

میترا دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:09 ب.ظ

به خدا پهنم از خنده ، بابت کامنتاتون!
;)))

زهرا؟
وقت کامنتاتو بیشتر کن توروخدا!

یه پی نوشتی بذار به پستت که ملّت در کنار نوشته هات، از کامنتاتم دیدن فرمایند ...

میترا دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:10 ب.ظ

ستاد حمایت از بینندگان و کامنت گذاران غیر از ملیحه

میترا دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:12 ب.ظ

ملیحه خانوم؟ مزاح بنده را ببخشایید ... [ آیکون سرفه های خردمندانه! ]

ملیحه چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:31 ق.ظ

سلام به همه
مخصوصا میترای عزیز
خوبی ؟
واقعا چی شده
زهرا اگر بازدید کننده هات برن بالا تو مدیون من هستی
یادت نره ها ها ها ها ها ها ها ها

ملیحه پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:58 ق.ظ

شدیدا به یک فنجان حرف تازه نیازمندم
لطفا حرف هاتونو دم کنید
زهرا یه پست جدید می خوام
بنویس دیگه
فائزه عروسی کرد؟
آخه جمعه عروسیه بابک عباسی می باشد

[ بدون نام ] شنبه 29 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:55 ق.ظ

سلام علیکم...
در بهار ازادی ... جای فائزه خالی ...
اصلا و ابدا انگــــــــــــــار نه انگار که اینجا وبلاگ فردی ست به نام ننه روزبه ...
اصلا و ابدا انگــــــار نه انگار که پستی هست که باید خوانده شود و کامنتی پرانده شود ...
اصلا انگـــــــــــــــــــــــار می کنی اینجا محلی است برای گفتگوی افرادی که تا به حال یکدیگر را ندیده و گویی هیج وقت نخواهند دید ....
بسم الله الرحمن الرحیم
ببینم ملیحه خانم اصلا عروسیه اون مردک عباس بابکی چه دخلی به من داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اصلا شما مگه خودت ... ؟؟؟؟؟؟؟
اصلا شما می دونی من خودم ناموسم؟؟؟؟
اصلا شما می دونی من خودم خواهر مادرم؟؟؟
اصلا اون زهرا پس اونجا چه کار می کنه ؟؟؟
اصلا شما با روحیات یک مرد غیرتی آشنایی داری؟
اصلا شما تا حالا یه مرد غیرتی از نزدیک دیدی؟
اصلا شما تا حالا نام " علی صبوری " به گوشت خورده؟؟؟
اصلا شما تا حالا " علی صبوری" از نزدیک دیدی؟؟؟
همه با هم دست به دعا گیریم که هیچ وقت گذر آن مرد به اینجا نیفتد که مبادا درگاه این گپ خانه تخته شود ...
...الهی امممممممید ...

گلرخ شنبه 29 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:08 ب.ظ http://www.colorofil.blogfa.com

سلام . شرمنده وسط شهرت جهانی ملیحه خانم میام پست میزارم ...
عزیزم راجه به هرس نارون پرسیده بودی. منظورت هرس معمولیه یا توپیاری ؟عکسای خوبی اینترنت راجه به این موضوع نداره ولی تا دلت بخواد بن سای از نارون ulmus داره .
موفق باشی

مهرداد چهارشنبه 3 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:20 ب.ظ

سلام
من مهردادم....یادت میاد؟همکلاسی دانشگات
خیلی خوشحالم از اینکه پیدات کردم.یه زنگی به ما بزن بی معرفت.شماره م هنوز همونه.عوض نشده.یه قرار بزار ببینیمت.

ببخشید،خط رو خط افتاده! چون من تا اونجا که یادمه همکلاسی به اسم مهرداد نداشتم تا حالا!تازه شماره اونهایی را هم که دارم فقط واسه اینه که یه کاره ای شدند و ممکنه یه روز به دردم بخورند....نه برای اینکه یه قرار بزارم منو ببینند!

ملیحه دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:33 ق.ظ

سلام زهرا جان خوبی
خوب حالا ناراحت می شه این مهرداد می ره دیگه پیداش نمی شه . خواهرم اجازه بده من بهش زنگ بزنم دلگیر می شه ها ها ها ها ها ها ها ها ها می ره دیگه پشت سرش رو هم نگاه نمی کنه .
خوب حالا اومده ابراز وجود کنه .....

سعید سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:53 ب.ظ http://www.atashiz.blogfa.com

سلام ممنون از ایرادی که گرفتید تصحیح شد


یا علی

سعید سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:55 ب.ظ http://www.atashiz.blogfa.com

راستی یک موضوع:

از مطالب وبلاگتون فهمیدم اندیشه ی من و شما مصداق زمینه و آسمونه!

واسم جالبه با این طرز فکر به مسائل مذهبی اهمیت میدید!جالبه!

جوابتونو توی وبلاگتان گذاشتم دوست آسمانی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد