یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

خونه-جدید

همه چیز تغییر می کند...نه فقط انرژی،از حالتی به حالت دیگر.  

همه چیز عوض می شود و قابل تعویض است....نه فقط  پوشک بچه و روغن ماشین! 

حتا طعم غذایی که شور می شود را می شود عوض کرد .و میل خودتان است که باور کنید یا نه!ولی جای اتویی که یک لباس را می سوزاند هم قابل پاک کردن است( این قضیه قصه دارد و امیدوارم یادم نرود یک روز از مهدی جزئیات قصه اش را بپرسم) 

آدم ها عوض می شوند(و بلا نسبت گاهی اوقات،عوضی!)،فصل ها،دوره زمانه... 

دیگر می توان هر قسمتی از آناتومی بدن را هم به مدد پنجول های طلایی جراحان پلاستیک عوض کرد...  

و هر قسمتی از روح و روان را،به مدد لطف خداوند و اراده مخلوق.  

راوی می گوید بعد از هدفمند کردن یارانه آب،ملت آبِ رفته را هم به جوی برمیگردانند و از این روزگار پدرسوخته  آنقدر شامورتی گری یاد گرفته اند برای جمع کردن آبروی ریخته شده.

خب... 

قالب وبلاگ من هم باید یک روز عوض می شد. 

اگرچه این تغییر خیلی اتفاقی بود.حتا غیر منتظره تر از کاری که ارشمیدس کرد.(می دانید که رفته بود حمام، به جای اینکه سر و بدنش را بشورد چگالی را کشف کرد و بعد هم آن حرکت غیر ورزشی و اصوات موزون اورکا اورکا... و از این دست،گل شیفته بازی ها!) 

خوابم نمی بُرد.به جای اینکه بروم راهپیمایی و بار دیگر حماسه بیافرینم،آمدم سروقت لپ تاپ تا از یک اتفاق خنده دار بنویسم.گذرم افتاد به صفحه ای و نتیجه اش حماسه ای شد که آفریدم! 

خانه خریدنمان هم تقریباً همین طور بود...یوهویی! 

بمیرم برای جوجه که "خونه قدیم" را یادش نمی رود.همش منتظر است برگردیم آنجا، که من هم عاشقش بودم.سعی کرده ام متقاعدش کنم که آن جا دیگر خانه ما نیست و خانه امیر محمد این هاست...ولی چطور؟ وقتب هنوز خودم هم قانع نشدم!

اصلا این "خونه قدیم" یک جورهایی برای ما شده است مبدأ تاریخ!مثلا می گوییم فلان کار را قبل از رفتن به خونه قدیم کردیم یا فلان لباس را بعد از اسباب کشی از خونه قدیم خریدیم... 

به هر حال این جا و این جا (وبلاگ و house)خانه های جدید منند. 

فعلا باید عادت کنم بهشان. امیدوارم...(بعدا مفصلاً راجع به خونه قدیم و جدید می نویسم)

بیچاره ماهی قرمز های عید...که خیلی هاشان وقت نمی کنند به تنگ عادت کنند. 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
مایٌم قیصی! چهارشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 02:12 ق.ظ http://www.madadkarejavan.blogfa.com

هآآآآآآا سلام
قالب جدید..پستهای جدید
وبلاگ تکانی قبل از عید مبارکــا باشد

به قول "فامیل نزدیک!" اون قالب دیگه بٌردِ خودشو کرده بود.الان اینا بهترین قالبه! مثل خ سیلو!

یه آدم بدبخت یکشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 03:27 ب.ظ

بنظر شما اگه شوهر یه خانمی اصلا نتونه در مورد همسرش اظهار نظر بکنه چقر بدبخته؟
این پرسیدم چون یه نفرو میشناسم که به خانمش فقط گفت عزیزم وقتی مهمون میاد خودتو انقدر اذیت نکن من هرچقدر هم خرجش بشه حاضرم بپردازم و تو انقدر زحمت نکشی که این صحبت را از روی علاقه گفته نه هیچ چیز دیگری؟
تازه اون همسر بی نوا هر چیزی اعم از خونه و ماشین و ..... تونسته برای عزیزش فراهم کرده و از صمیم قلب دوستش داره!!!!

اووه! چه ژالب! اتفاقا من هم یه خانومی رو می شناسم که شوهرش خونه و ماشین(البته ماشینه رو قراره شهید همون خونه هه کنن!) براش خریده بود و همه چی و خانومه هم طوری زندگی رو اداره می کرد که انگار همیشه مهمون داشتند....
یعنی انگار همیشه شوهره و بچه هه مهمون هستند.بهترین لباس، بهترین و شکیل ترین غذا، بهترین سرویس دهی و هتلینگ!
اما بعد از ابراز نظرهای مکرر همسرش که البت لحنش فقط یه خورده با لحن این آقای بدبخت فرق داشت؛احساس کرد تمام این مدت در خواب غفلت به سر می برده و تصمیم گرفت شیوه زندگیش رو عوض کنه.
به نظر شما این اشکالی داره؟اگرچه اون هم از صمیم قلب زندگی و خانواده شو دوست داره...فقط با یه شیوه دیگه.معمولی.ساده.پچل،بی ریا،هردمبیل...مثل خیلی های دیگه!

ملیحه چهارشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:37 ب.ظ

سلام زهرا جونی
چه خوب شد که دوباره نوشتی
روحیه ام تازه شد بعد از یه روز کاری سخت اونم تو دفتر مجله وزین....
بازم از این کارا بکن

سلام ملیحه ه ه ه ه ه ه جااااااان!
رفیق قدیمی!کجا بودی تو؟به قول اون روزا (کار سختت رو یخورم!)
ای ی ی ی.....حال خودم به هم خورد از این همه خز!
بازم بیا.روحیه منم تازه میشه میبینمت

ملیحه چهارشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 01:04 ب.ظ

عزیزمی
پای ثابت وبلاگت نیست
میترا رو می گم
همه چیز خوبه ؟
بازم میام
تقریبا هرروز میام
میگم شاید بازم یه چیزایی بنویسی
آخه می دونی که من عاشق نوشته هاتم

میترا فعلا نیست....شاید هم برای همیشه نباشه!خودش باید انتخاب کنه ....قصه ش مفصل،دور از انتظار و تلخه.ببینمت حتمن برات می گم....
دلت برات تنگ شده ملیحه

ملیحه دوشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 04:52 ب.ظ

عزیزمی ی ی ی ی ی ی ی
به خدا منم دلم می خواد ببینمت
حتما یه جای خالی پیدا می کنم که بیام ببینمت
واسه میترا ناراحت شدم
هم میترا هم حمزه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد