یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

آموزش سوسیس توسط رضا طاهری،مربی آشپزی به خانه برمی گردیم...

به قول باب راس "من عاااااااااااااااشقِ" آشپزی ام.  

بر عکس هژیرِ عزیزم،زیاد اهل تلویزیون نیستم.یعنی وقت و معمولاً حوصله هر برنامه ای را ندارم ولی اگر طی عملیات این کانال - اون کانال کردن به یک برنامه آشپزی برخورد کنم،محال است که از آن بگذرم. حتی قبل از تولد روزبه که برایم ممکن بود یک ساعت تمام جلوی تلویزیون ولو شوم،می نشستم و بدون دانستن زبان آلمانی و بعضاً ایتالیایی،مسابقات آشپزی شبکه های کافران دهه فجر نداشته را دنبال می کردم. 

چند وقت پیش،گذرم افتاد به شبکه تهران.اتفاقاً نیم ساعتی بود که خسته اما با لبخند به خانه برگشته بودم و لم داده بودم روی کاناپه جلوی تلویزیون.وقتی دیدم "رضا طاهری" مربی آشپزی می خواهد به قول خودش یک غذای "بی نظیر" آن هم برای بچه ها درست کند،از خیر جستجو بین اکنله(جمع غیر مکسر کانال) گذشتم. 

توی این دوره زمانه که خانم های خانه دار کشک بادمجان و کوکو سبزی را از کترینگ می خرند،می خواست با گوشت چرخکرده سوسیس درست کند....  

یک سرپیچ سوسیس درست کن وصل کرد به چرخ گوشت و مخلوط بدرنگی از گوشت و سبزی را ریخت توی حلق دستگاه. 

صدای قر قر چرخ گوشت که درآمد،روزبه دست از خرمن لگویی که بساط کرده بود جلوی تلویزیون کشید و زل زد به TV. 

اولین سوسیس که از چرخ گوشت درآمد.... 

رضا طاهری:"این یک سوسیس بی نظیره!" 

روزبه :" مامان؟چرا این آقاهه داره با چرخ گوشت پی پی درست می کنه؟!" 

من: 

و سوسیس بعدی.... 

دوباره رضا طاهری:" امیدوارم از این طعم بی نظیر خوشتون بیاد!" 

 

دوباره روزبه:" مامان ،چرخ گوشت بیار منم پی پی مو بریزم توش!    "

 

... و من: "   "  

 

 

...سوسیس بعدی و بعد تر.... 

 

رضا طاهری:"....(فقط بی نظیرش را یادم هست)...." 

 

باز هم رضا طاهری:"    "

 

 

و متأسفم برای مجریان و عوامل پشت صحنه که پیامک اشتها کورکن نقل قول من از روزبه، به دستشان رسید درحالیکه نمی توانستند چیزی به روی خودشان بیاورند و گلاب به رویتان باید ان پی پی های بی نظیر را می خوردند! 

 

                           

 

 پ.ن: من سهواً مد الف را در کلمه آخر خط یکی مانده به آخرِ پاراگراف بالا جا انداختم.ولی شما چرا....؟!!!

 

عمو اکبر

یادم هست صبح ها که می رفتیم توی کوچه دوچرخه سواری، هندوانه های مغازه اش را روی هم سوار می کرد.میوه فروشی داشت ولی هروقت من می دیدمش سرگرم هندوانه ها بود و با اینکه من فقط پنج شش سال داشتم،حس می کردم که دارد با آن چشم های ریزش هیزگیری می کند! 

همسایه ما بودند. 

خانه شان برایم جالب بود.یک قفسه مشبک چوبی بزرگ هال را از اتاق پذیرایی جدا می کرد و روی تمام طبقاتش عروسک های پارچه ای فوق العاده زیبا چیده شده بود. عروسک ها را از فرانسه و بلژیک خریده بودند. 

....آن وقت ها که عمو اکبر نمی دانم چه کاره ی سفارت فرانسه و بلژیک بوده.... 

....و نمی دانم چرا به زنش می گفتیم "عزیز"! 

در حالیکه نه بچه داشت و نه نوه ای که به این اسم صدایش کند.شاید هم اسمش عزیز بود؟ولی نه؛ آن وقت حتمن ما بهش می گفتیم عزیز خانم. 

عزیز و عمو اکبر بچه دار نمی شدند ولی معمولا یک بچه توی خانه شان وول می زد! بچه های فامیل شان یکی درمیان آنجا پلاس بودند.من هم خیلی می رفتم آن جا.مخصوصا وقت هایی که "منظر" می آمد .برادر زاده عزیز که یادم نیست چندسال از من بزرگ تر بود. 

منظر هم می آمد خانه ما. 

عصر ها می رفتیم روی پشت بام،قالیچه پهن می کردیم،نان و ماست می خوردیم(بمیرم برای خودمان با آن تفریحات سالم مان!) 

منظر توی ماست شکر می ریخت.من از این مزه جدید خوشم می آمد.حالا که فکر می کنم مورمورم می شود! 

....نمی دانم کی بود که عمواکبر اینها از آن محل رفتند.چند سال بعدش هم ما رفتیم. 

حالا خبردار شدیم که عمواکبر مرده. 

خدا رحمتش کند،مردنش سبب خیر شد!خاطراتم را خانه تکانی کردم.... 

دوست دارم بروم ختمش،منظر را ببینم! 

 

چندش آور ترین کاری که کرده ام

بعد از آن اتفاق،ناخوداگاه ،ذهنم شروع کرد به جستجوی چیزهایی که گذشته. 

دانه به دانه.... 

یک به یک... 

مثل نود که فایل ها را برای پیدا کردن ویروس چک می کند. 

مطمئناْ تمام آدم ها برای خودشان  برشی از زندگی دارند با کارهایی که ارزش و اهمیت شان فقط مختص همان دوره بوده است.(البته بیشتر آدم ها این نکته را بعد از گذشت چند سال می فهمند.یعنی موقعی که دیگر وقتی هدر رفته و شاید آبی از سر گذشته!) 

مثلا ممکن است در سن17-18سالگی عاشق کسی بشوند که فکر کنند نیمه گم شده شان است.نامه عاشقانه  بنویسند،شاعر بشوند،و کشوی قفل و زنجیر دار اتقشان بشود کانهو سمساری.مملو از کاغذ کادوهای تکه پاره،هسته اولین هلویی که با محبوبشان خوردند،آدامس نیمه جویده طرف و صد رحمت به سمساری! 

اما بعد از گذشت 7-8 -10 سال که عاشق کس دیگری شدند و یا اصلا زندگی شان به مسیر دیگری کشیده شد،ممکن است با یادآوری آن دوران بگویند:"عجب قرتی بازی هایی می کردیم...."و اگر زیاد پاستوریزه نباشند بی شک الفاظ مصطلح رکیکی را به شخص شخیص خودشان نسبت خواهند داد! 

یا مثلا ممکن است حرفی به کسی زده  یا چیزی از کسی خواسته باشید که حالا بعد از گذشت چند سال حتا اگر آن طرف هم به رویتان نیاورد،حتا اگر شما بچه ی ناف کوچه علی چپ باشید هم ،با هر بار دیدن آن طرف زیرپوستی کلی خجالت بکشید و رویم به دیوار مقادیر معتنابهی ماده غیر بهداشتی قهوه ای ابتیاع کنید!قطعا در مقطع خاصی از زمان نظرتان راجع به کاری که حالا از آن شرمنده هستید،این طور نبوذه که هست. 

برای شرحی که در ابتدا عرض کردم،خیلی بیشتر از این می شود فور اگزمپل آورد(عجیب است که یکی دیگر از فرنگ برگشته،ولی فارسی ِ من نمی آید!)  

.. 

... 

.... ولی باور کنید خودِ خودش است.نظرم راجع به این اتفاق عوض نمی شود یا اگر هم بشود،تاریخ انقضای چندشی این حرکت،حالا حالا ها برایم سر نمی رسد. 

تا حالا از نزدیک،پای مرغ دیدید توی زندگی تان؟ 

مثل این ها که می روند دزدی و بعد که به چنگال قانون می افتند،همه چیز را می اندازند گردن زن و بچه بی نوایشان که آره به خاطر شما بود که ما دست به این کار زدیم و بوووووووقِ اضافی!...من می خواهم مسئولیت این عمل چندش آور را بیندازم گردن تبلیغات مادرانه مادرم و احساسات مادرانه تر خودم .... 

من این کار را فقط به خاطر بچه ام کردم.به خاطر محکم شدن اسکلت بدنش. 

من که گرفتن ناخنهایم تا دبیرستان کار پدرم بود،فقط به خاطر بچه ام تمام مدت عق زدم و ناخن پای این مرغ ها را با انگشت شان از ته گرفتم.... 

تمام مدت مشمئز شدم و کف پای موجودی که تمام عمرش روی فضله خودش راه می رود را با برس شستم....  

بدون کرم رژودرم،پینه پایش را کندم....

به خاطر روزبه،آن ها را پختم و ریختم توی سوپ و به زور دادم به خورد جوجه ی کوچولویم... 

 

 

تا حالا فکر می کردم چون شب ها بر گاهواره ی بچه ام بیدار نشستم و خفتن آموختم به او... 

و یا چون دستش بگرفتم و پا به پا بردم تا شیوه راه رفتن بیاموزد... 

و یا خیلی کارهای دیگر کرده ام برایش،خیلی مادر خوبی هستم.اما از امروز به خاطر اینکه این حرکت چندش آور ولی شیرین را به خاطرش انجام دادم،احساس مادرانه غلیظ تری  دارم!