یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

خدا تو رو ببخشه....

همیشه از پشت صفحه جادویی دیده بودمش.از نزدیک که دیدمش،توی دلم گفتم:جان می دهد برای پست تازه ات!علی الخصوص برای اینکه مطلع این شعر سهراب را دستکاری کنی و بچسبانی تنگ پستت:

سپید بود

و از اهالی امروز!

کمی لاغرتر و خیلی روشن تر از آنچه بود که از تلویزیون دیده بودم.وارد ساختمان که شدیم،همه جا تاریک بود.تاریک و ساکت.ساکت و دلهره آور.انگار نه انگار که منتظر مهمان بودند.به طبقه دوم که رسیدیم،آقای میانسالی  درب آپارتمان را باز کرد و خیالمان راحت شد که اشتباهی نرفته ایم اما خوبتر که نگاهش کردیم دیدیم لباس راحتی به تن دارد پشتمان مور مور شد که نکند وقت قرار را فراموش کرده اند؟!وارد آپارتمان شدیم...چشم چشم را نمی دید.حس کردیم اشتباهی رفته ایم منزل بابا برقی! یک فضای ورودی داشت که ظلمات در آن بیداد می کرد....از تاریکی شکایت کردیم و آقای میانسال که گویا پیشکار خانه بود،درب ورودی رو به سالن را باز کرد.انگار دریچه ای رو به نور باز شد....خواستیم سوال کنیم با ید با کفش وارد شویم یا نه؟اما اینکار را نکردیم و به مثابه دوفروند انسان بی فرهنگ ِ با فرهنگ نما،سرمان را انداختیم پایین و با کفش،پریدیم توی اتاق.به سمت نور.

طولی نکشید که میزبان هم به جمعمان اضافه شد و تعارفمان کرد برای نشستن.مثل خیلی از اهالی هنر و موسیقی،اصلا به کفشهایمان نگاه نکرد و این می توانست برای من که کمی وسواس دارم،توجیه کودکانه ای باشد!

نشستیم دور میز ناهار خوری و محبوبه ضبط صوت را روشن کرد.خشایارهم شروع کردبه صحبت.ولی من......مدام دستم توی کیفم بود و داشتم خِرش خوروش می کردم....اصوات نابه هنجارم هنوز توی نوار کاست هست،فکر می کنم!داشتم دنبال عینک آفتابی می گشتم!چشمم اذیت می شد.درست نشسته بودم روبروی نور!

اواسط مصاحبه بود که آقای شجاعی هم به جمعمان پیوست.پسر برادر محمدرضا شریفی نیاست.از دیدنش خیلی خوشحال شدم...نه...بهتر است بگویم به وجد آمدم...چون او هم با کفش آمد توی اتاق و همچون مرهمی نشست بر زخم وجدانم!.او که گویا رفیق جکوزی و گلستان خشایار است(چون اینروزها دیگر کسی به گرمابه نمی رود،مجبور شدم از لفظ جکوزی که ملموس تر است استفاده نمایم!)

بعد از مصاحبه،اعتمادی نشست پشت پیانو و ییهویی از خودش آواز در کرد.صدایش هیجان انگیز است.من خودم به شخصه  از اجرای زنده لذت می برم....خواه صدای خشایار،خواه شماعی زاده!

اما در تمام طول مدتی که مشغول التذاذ از موسیقی زنده بودم،از آن طرف ،حضور یک مجسمه یوزپلنگ که تمام مدت زل زده بود به چشمهایم،رفته بود روی اعصابم.همه اش از خودم می پرسیدم مجسمه این حیوان وحشی با روحیه یک هنرمند چه تناسبی می تواند داشته باشد؟می خواستم این سوال را از خود اعتمادی هم بپرسم اما یادم رفت آخرش!

روی دیوار چند تا تابلوی قدیمی بود.نسخه هایی از نامه های قجری.پیشکارشان می گفت برای اجداد خشایار است.

مصاحبه بدی نبود ولی خیال نمی کنم زیاد هم جالب از آب در بیاید چون این روزها خشایار اعتمادی به دور از هر گونه حاشیه ای است....جنجالی در کار نیست و مخاطب،اینرا نمی پسندد.

آلبوم جدیدی خوانده:خدا تو رو ببخشه.برایم جالب بود.در روزگاری که ورد زبان چاوشی و گروههای رپ،فحش و نفرین و بد و بیراه است.خشایار اعتمادی در این ترانه می خواند:

خدا تو رو ببخشه      اگه دوستم نداشتی!

نفرین نمی کند....عاق نمی کند....فحش رکیک نمی دهد.....و.....اینا!

با تأخیر:زده ام فالی و فریادرسی می آید

صلوات می فرستیم و آخرش: و عجّل فرجهم......اما از روی عادت

دعای فرج می خوانیم.....و دعای عهد.....اما به امید ثواب،بهشت و نه برای ظهور منجی.خیلی وقتها یادمان می رود که خدا عارف عاشق می خواهد،نه مشتری ِ بهشت!

هر جمعه غروب که می شود دلمان می گیرد،اما نه از درد فراق؛که از خیال آمدن شنبه.....شروع دوباره کار....هجوم زندگی....

چه جمعه ها که یک به یک،غروب شد نیامدی

چه اشکها به سینه ها رسوب شد،نیامدی

خلیل آتشین سخن،تبر به دوش بت شکن

خدای ما دوباره سنگ و چوب شد،نیامدی

برای ما که خسته ایم و دلشسته ایم،نه

برای عده ای ولی چه خوب شد نیامدی!

توی پرانتز:چون این شعر خیلی تابلوست،من هم اصراری بر تاکید این مهم ندارم که بنده این شعر را نسروده ام!!

 

نه تکرار زدگی!

در مدتی که دچار غیبت صغرا شده بودم، آنقدر روزهای مختلف  و رنگارنگی داشتم که دلم برای یک اپسیلون استراحت و بازگشت به روزهای تکراری لک زده بود!!

در این ده دوازده روز،هیچ دو روز ِ شبیه به همی نداشتم و خیالم راحت راحت بود که مسلمانم!(در این جمله از صنعت تلمیح استفاده شده.همانی که از حدیث یا آیه ای در نوشته استفاده می شود.اشاره به این حدیث که:هر کس دو روزش مثل هم باشد،مسلمان نیست!!)

اوایل هفته پیش،عروسی داشتیم.....تاج خروسی داشتیم.....جاری کُشون بود!!خیلی جالبه نه؟!!آدم خودش رو برای یک شب می کشد....کلی پول حروم می کند...بعدش چی؟!شب باید همه اش را بشویی برود پی کارش...ایول!به این می گویند پول شویی!فهمیدم.اصلا خودتون عکسم را ببینید و قضاوت کنید که یک آدم ناعاقل چطور برای چندساعت،۱۰۰۰۰۰تومان نا قابل را نفله می کند!تازه به غیر از پولی که برای لباس و غیره ذلک خرج شده(چون نمی خواهم ریا بشود و ملت شهید پرور بفهمند که ما چقدر پولداریم،از ذکر مبالغی که تحت عنوان علف خرس،صرف ابتیاع این جانور شده است خودداری می کنم!!!)

       

           

الان این منم! باور کنید به علت تعهدات اخلاقی و شرعی عکسی واضحتر از این نمی توانستم بگذارم!این دو نقطه هم که سیاه نشده، تنها نقاط قابل رؤیت شرعی بودند!!زنگ زده ام از مرجع تقلیدم پرسیده ام...خیالتان تخت!

این هم عکس عروس:

          

      

 

لطف کردم و عکس عروس را با دید بازتری روی سایت گذاشتم!در این عکس،کمی بیشتر از حدود شرعی را مشاهده می کنید!مثلا گوشواره و تاج و تور عروس را!

خب ،برای اینکه خین و خین ریزی نشود ترجیح می دهیم که بی خیال قضیه شویم و بگذریم اصلا.....

بعد از عروسی که خودش شامل چند مرحله مختلف می شد،مشغول برگزاری مراسم بازگشت ملکوتی و اینای برادرم از مکه بودیم.لازم به ذکر است که به علت حضور جمع کثیری از چتربازان گرامی در این مراسم،دچار تنوع زدگی حاد شدیم!

و بعد از تمام این دنگ و فنگ ها،رفتیم سفر.مشهد.اینبار چون به خاطر یک توفیق اجباری،با هواپیما رفتیم و در مشهد ماشین نداشتیم،بیشتر از تاکسی استفاده کردیم و به مکاشفاتی نائل شدیم.اینکه هنوز،مسئله سهمیه بندی بنزین برای مردم این شهر،بسیار بغرنج و لاینحل می نماید!همه شان حرص بنزین را می زنند...خفن!شاید چون پمپ گاز،کم دارند.شاید هم دلیلش مسائل ژنتیکی،نژاد پرستانه،فاشیستی،و خیلی چیزهای دیگر باشد که هیچ ربطی به این قضیه ندارد.....مثل مسائل نوستالوژیکی......