یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

روز خبرنگار

    
    
داشتم با خودم فکر می کردم شاید در حال حاضر، خبرنگار تنها کالایی باشد که به صورت فله ای از کشور چین به بازار تمام کشورهای دنیا صادر نمی شود! پس حالا حالاها می توانیم با خیال راحت لپ لپ بخریم و مطمئن باشیم که درون آن به جای جایزه، یک عدد خبرنگار نچپانده اند
.
    
خبرنگاری یکی از آن شغل هائیست که از دور دل می برد و از دور و نزدیک زهره!
    
قسمت دلربای ماجرا، یک مقدار تخیلی است. دیدن ستاره های عرصه سینما و ورزش ... سیاست مداران بزرگ و گذر از محدوده طرح ترافیک با کارت خبرنگاری... اگر چه این تکه آخر، توهمی بیش نیست! هر چه بیشتر می کوشم تا تکه دلربای دیگری بیابم، بیشتر به مرزهای سرزمین ترکیدن زهره نزدیک می شوم. زیر سایه سیم خاردارهای لب مرز می ایستم. چه آفتاب داغیست اینجا ... یکهو سایه یک فروند هواپیمای غول پیکر، جلوی آفتاب را می گیرد. خوشحال می شوم و سرم را به سویش می چرخانم. خیلی به من نزدیک است انگار. آنقدر نزدیک که می توانم بخوانم رویش نوشته C-130 ... مثل بچگی هایم برای هواپیما دست تکان می دهم....اصحاب رسانه را می بینم که از پشت پنجره های کوچک و چهارگوش C-130 ، نصفه و نیمه برایم دست تکان می دهند.
    
هواپیما دور می شود و کمی آنطرف تر می ترکد. با شنیدن صدای انفجارش زهره من هم می ترکد. گفته بودم که ... شغل ما از دور زهره می برد.
    
آفتاب، فرق سرم را می سوزاند. روزنامه ای که دم دستم هست را روی سرم حایل می کنم. در این فاصله چشمم به خبری می افتد در باب کشته شدن 100 روزنامه نگار و خبرنگار در نیمه اول سال 2007 میلادی ...
    
گفته بودم که شغل ما از نزدیک هم توان آب کردن زهره را دارد.
    
به سیم خاردارها تکیه می دهم و شعر می خوانم. ازشعرهای کتاب فارسی مدرسه که آن روزها مجبور بودیم چند بار از رویش مشق شب بنویسیم :

   
    "
گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند / جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد"

    "
آن را که خبر شد، خبری باز نیامد"
    
گویا مصرع اول این یکی از خاطرم رفته است.... تقصیر خودم است. همیشه مشق هایم را نصفه نیمه می نوشتم. میانه اش را جا می انداختم و با خط درشت، اول و آخرش را کامل رونویسی می کردم.... خانم معلم که دفتر مشقم را می دید، سری تکان می داد، خنده ای می کرد، دستی بر سرم می کشید و می رفت. آن روزها خیال می کردم، نمی فهمد مشق هایم را جا می اندازم... اما حالا که مجبورم در تمام روزهای هفته – حتی روزهای تعطیل- توی سر برگ های کاغذی مشق بنویسم شک می کنم که نکند او بو برده بود شاگرد بازیگوشش دارد زیرآبی می رود و در حین یکی از همان لبخندهای بی صدا، آرزو کرده بود که الهی این شاگرد ناخلف، میرزا بنویس شود و تا آخر عمرش، مشق بنویسد!
    ...
تکیه ام را از سیم خاردار بر می دارم. رد خونی که از پشتم سر می خورد قلقلکم می دهد.
    

آسمان خراش های ایرانی در المپیک

بچه غولهای تیم ملی بسکتبال،با اقتدار و افتخار توانستند جواز حضور در مسابقات المپیک ۲۰۰۸ پکن را از آن خود کنند.در پاسخ به این همه تلاش،چه می توان کرد؟می توان اشک شوق ریخت؟ می توان به قلنبه شدن عواطف ناسیونالیستی بسنده کرد آیا؟شاید هم می توان به اندازه مسافت اینجا تا آنطرف خیابان از دست فدراسیون فوتبال و کسانی که آنرا زیاد از حد جدی می گیرند آنقدر عصبانی شد که اووووووووووووووووووووووووووووووووووووووه!

آسمانخراشها ثابت کردند که بدون چشمداشت به پاداشهای چندصد میلیون تومانی،به مغازه های دودهنه در پاساژهای شیک و پیک و به هزار و یک تقدیر و سپاس دیگر می توانند قهرمان فینال آسیا شوند.آنها از هیچ کدام از هموطنان غیور و ملت همیشه در صحنه انتظار نداشتند که برای ابراز شادی خود به صحنه بیایند و اگر بوق و شیپور به دست نمی گیرند حداقل به افتخار این برد شیرین،سه عدد هورای ناقابل از حنجره شان متساعد کنند!

ما که خوشمان آمد....ذوق کردیم کلی....یک حالی به غرور ملی مان دادیم.اما از این مستر ترومن انتظار نداشتیم که با اینهمه کمالات،دچار خود-قلعه نویی بینی شود!واضح،مبرهن و خیلی تابلوست که آقای قلعه نویی خدای توجیه و پدیده ماله کشی در دنیای مربی گری فوتبال منظومه شمسی ست! در صحت و سقم این ادعا حتا بین علما نیز اختلاف نیست.اما از رایکو ترومن انتظار نداشتیم حالا که خبرنگارها فرت و فرت دنبالش می دوند تا از وی بپرسند<چطور شد که در مرحله یک چهارم نهایی از لبنان باختیم و در فینال بردیم؟>،ایشان بادی به غبغب بیندازد و این اظهارات محیرالعقول را از خودش در کند:<باخت ما در مرحله یک چهارم به لبنان،مصلحتی بود!!>

می خواهیم برای ترومن دست بزنیم و شعر بخوانیم که :ایول،ایول....کاردرستو  ایول....مربیو ایول.اما زبانمان نمی چرخد و هر چه زور می زنیم فقط این کلمات از دهانمان خارج می شود:بابا ایول....قلعه نوییست....صافکار....مربی!

                 

                            

                          

آرزو باران ِ برساووشی!

مردی را می شناسم که در آسمانها سیر می کند....او همه چیز را از زاویه دید لوله تلسکوپش می بیند.حتی زمین را.حتی آدمها را.هر وقت که می بینمش از خودم می پرسم:یعنی صورت من را چه شکلی دارد می بیند الان؟ آیا به نظرش صورت من شبیه صورت فلکی خوشه پروین است؟یا  شبیه صورت فلکی دب اکبر؟!!

او یک تلسکوپ دارد این هوا!و یک سه پایه که یا پشت پنجره اتاقش است یا روی تراس خانه اش.و  بدیهیست که یک قلب دارد بزرگتر از آسمان.قلبی که آسمان و هزار و یک دغدغه زمینی تویش جا می شود،حتما بزرگتر از اسمان است،نه؟

هر بار که می بینمش،یاد انشاء های دبستانم می افتم که وقتی موضوعش<دوست دارید در آینده چه کاره شوید>بود،من همیشه دوست داشتم فضانورد یا نویسنده شوم.حالا ایندو چه ارتباطی به هم داشتند،نمی دانم!

دفعه اخری که دیدمش پرسیدم:تو وقتی بچه بودی دوست داشتی چه کاره شوی؟ گفت:راننده قطار!خنده ام گرفت....از خنده ریسه رفتم...او هم از خنده من خنده اش گرفت.بریده بریده گفتم:یا آرزوهای بچه گی مان آرزو نبوده،یا رسم دنیا این است که آدمها را در مختصاتی که حتی موازی آرزوهایشان هم نیست قرار  دهد؟

نشست روی سه پایه اش.عینکش را جابه جا کرد و گفت:ولی من که به آرزویم رسیده ام!من حالا هم راننده قطارم...البته قطار زندگی...و مثل اولیه ترین آدمها که از ایستگاه اول سوار این قطار شدند،به آسمان زل می زنم و آرزوهایم را در آن جستجو می کنم.آسمان شب اگرچه تاریک است اما آدمها روشنترین آرزوهایشان را در آن جستجو می کنند.....قطار می رود و من سعی می کنم آنرا در بهترین ایستگاهها متوقف کنم....تمام تلاشم را می کنم که از ایستگاههایی که بوی چرک و تعفن می دهد به سرعت رد شوم؛و بالاخره این قطار ما هم خودش یک جا به آخر خط می رسد.آنوقت است که حتی لازم نیست برایش ترانه بخوانم:<وایستا دنیا من می خوام پیاده شم>.خودش  می ایستد و مرا با سلام و صلوات پیاده میکند....

گفتم:اوی ی ی .......آقای لوکوموتیوران...یک کم یواشتر برو.خیال کردی دختری که روبرویت نشسته،همان سوفی ِ دنیای سوفی ست که اینقدر فلسفی حرف می زنی؟!

بعد،یک حرف غیر فلسفی زد.گفت این شبها را غنیمت بشمار.شبهای شهاب باران است.بارش شهابی بَرساووشی که از هفته آخر تیر شروع می شود و تا اوایل شهریور ادامه دارد.

گفتم:من آنقدرها هم که تو فکر می کنی به دردبخور نیستم!خیلی هنر کنم جای دب اکبر و اصغر را توی آسمان پیدا می کنم.آنهم نه توی آسمان تهران....آنهم نه وقتی که دوتا آدم که جای دب اکبر و اصغر را بلدند بغل دستم نشسته باشند!پارسال ۲۲ مرداد که اوج شهاب باران بود خواب ماندم....کلی دلم را صابون زده بوم برای دیدنش.آرزوهایم را به ترتیب قد توی ذهنم چیده بودم تا موقع دیدن شهابها سان بیبینم ازشان!آخر می گویند موقعی که یک شهاب از آسمان رد می شود،آرزوه بر آورده خواهد شد.

گفت:عیبی ندارد که....شهاب باران،بالاخره یک ساعتی تمام می شود.آدمی به درد نمی خورد که آرزوهایش تمام شده باشد.

وقتی ساکت شد با خودم گفتم:دختر،نیلوفر،تو چقدر ساده ای لوح!آن حرفی که چند دقیقه پیش خیال کردی غیر فلسفی است،چقدر فلسفی از اب درآمد!

شهاب بارانِ بَر ساووشی؟فلسفه؟....عجب!