یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

آسمان خراش های ایرانی در المپیک

بچه غولهای تیم ملی بسکتبال،با اقتدار و افتخار توانستند جواز حضور در مسابقات المپیک ۲۰۰۸ پکن را از آن خود کنند.در پاسخ به این همه تلاش،چه می توان کرد؟می توان اشک شوق ریخت؟ می توان به قلنبه شدن عواطف ناسیونالیستی بسنده کرد آیا؟شاید هم می توان به اندازه مسافت اینجا تا آنطرف خیابان از دست فدراسیون فوتبال و کسانی که آنرا زیاد از حد جدی می گیرند آنقدر عصبانی شد که اووووووووووووووووووووووووووووووووووووووه!

آسمانخراشها ثابت کردند که بدون چشمداشت به پاداشهای چندصد میلیون تومانی،به مغازه های دودهنه در پاساژهای شیک و پیک و به هزار و یک تقدیر و سپاس دیگر می توانند قهرمان فینال آسیا شوند.آنها از هیچ کدام از هموطنان غیور و ملت همیشه در صحنه انتظار نداشتند که برای ابراز شادی خود به صحنه بیایند و اگر بوق و شیپور به دست نمی گیرند حداقل به افتخار این برد شیرین،سه عدد هورای ناقابل از حنجره شان متساعد کنند!

ما که خوشمان آمد....ذوق کردیم کلی....یک حالی به غرور ملی مان دادیم.اما از این مستر ترومن انتظار نداشتیم که با اینهمه کمالات،دچار خود-قلعه نویی بینی شود!واضح،مبرهن و خیلی تابلوست که آقای قلعه نویی خدای توجیه و پدیده ماله کشی در دنیای مربی گری فوتبال منظومه شمسی ست! در صحت و سقم این ادعا حتا بین علما نیز اختلاف نیست.اما از رایکو ترومن انتظار نداشتیم حالا که خبرنگارها فرت و فرت دنبالش می دوند تا از وی بپرسند<چطور شد که در مرحله یک چهارم نهایی از لبنان باختیم و در فینال بردیم؟>،ایشان بادی به غبغب بیندازد و این اظهارات محیرالعقول را از خودش در کند:<باخت ما در مرحله یک چهارم به لبنان،مصلحتی بود!!>

می خواهیم برای ترومن دست بزنیم و شعر بخوانیم که :ایول،ایول....کاردرستو  ایول....مربیو ایول.اما زبانمان نمی چرخد و هر چه زور می زنیم فقط این کلمات از دهانمان خارج می شود:بابا ایول....قلعه نوییست....صافکار....مربی!

                 

                            

                          

نظرات 3 + ارسال نظر
پیام دوشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:53 ق.ظ http://khater.blogsky.com/

سلام خوبین شما خوشحالم اولین نظر دهنده این پست هستم وبلاگ خوبی دارین البته قالب قشنگی بهش بدین زیبا تر میشه به منم سری بزنید و ببنید خوشحال میشم موفق باشید بای

قالب قشنگ اگر دارید خریداریم!
چند بار رفتم قالب لود کنم، نه تنها قشنگ نبود بلکه قالبم هم به هم خورد!

نقره ای دوشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:59 ب.ظ

مگه من مردم؟؟؟ بگو چی می خوای ... خودم برات می سازم!!!!
ضمناً همینجوری ... پیش خودم فکر کردم چه قدر جالبه که آدم حرفایی رو که نمی خواد یا نمی تونه یا هرچی ... مستقیم بگه ... تو بلاگ بنویسه!! بعد حسین هم خودش بره بخونه ...

*******

کتاب ترجمان دردها ... جومپا لاهیری رو خوندی؟؟؟ اگه نخوندی بهت خیلی پیشنهاد می کنم بخونی ... نشر هرمس ... بخونش!!

خواهش میشه!!انشاءالله که شما صد سال زنده باشید و سایه تون بالای سر ....آره دیگه!اگر ۵ شنبه افتخار می دادید و در ضیافت احسان خدا شرکت می کردید تا چشممان به جمالتان روشن شود، می گفتم چه قالبی می خوام تا بنٌمایی اش.

******
در ضمن،من متوجه نمی شم....فکر می کنم از پستهای من دچار سوء تفاوت شدی؟آره؟فکر نمی کنم بین اونهامورد استراتژیکی وجود داشته باشه که تو اینقدر متعجبی که اگر دوستی ،آشنایی،...چه می دونم...همسری...کسی بخواندشان،مشکلی پیش بیاد.از چی متعجبی تو؟!!

نقره ای چهارشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 01:01 ق.ظ

خب معلومه که به پست هات ربط نداره این حس جالب بودن برای من!!! اصل ماجرا اینه ... یه بلاگی بود که ماله یه خانومه بود که تو انگلیس یا آمریکا یا نمی دونم کجا زندگی می کرد و بلاگ می نوشت و شوهر و بچه و اینا داشت و بعد یه روز شوهرش میاد و بلاگشو می خونه ... حالا چه جوری نمی دونم ... قیاس نباشه ... شوهره که بلاگ را خواند همانا و از فردا دعوا و جار و جنجال که تو روانی همانا ( دوباره عرض می کنم خدمتتون سوء تفاهم نشه ... قیاسی در کار نیست) آره خلاصه ... آخه این خانومه هم همش چیزای عجیب غریب می نوشت ... آخرش هم فکر کنم روان درمانیش کردن و بستری شد و اینا ... حالا از اون موقع به بعد همیشه برام جالب بوده که مثلاً شوهر آدم یا زن آدم چه دیدی نسبت به نوشته های آدم داره ... مثل تو کتاب زویا پیرزاد!!! که مامانه بلاگ دخترشو می خونه ... بعد میفهمه دخترش چه فکری راجع به مامانش داره ... اینا!!! این جور روابط برام جالبه!!!

خوندم وبلاگ اون خانومه را!
بی خیال داداش....میدونی؟ما تریژ خانوده مون روشنفکریه!(حالا خوبه فردا حسین بیاد ،این پستها بهش بر بخوره.....اوضاع قاراش میش شه)ولی نه....چون من همیشه می نویسم ، اون عادت داره.هیچوقت خیال نمی کنه نوشته های من به روانِ پریشم مربوط می شه!اگر هم یک روز چنین فکری بکنه،چیزی که بلنده...دیوار حاشا!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد