یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

گربه ها هم روزه می گیرند

سر کلاس زیست شناسی،همزیستی مسالمت آمیز،برای من واژه غریبی نبود.برای من که همیشه یک جانور،دَم دستم بود توی خانه.حیاط ما بزرگ نبود،ولی شباهتی زیادی به حیاط خونه مادربزرگه داشت و ما،اهالی خانه،همگی نقش مادربزرگه را ایفا می کردیم در این حیاط.

اگر حمل بر فحش و ناسزا نباشد،می توان گفت:حیوانات ما ،هر کدام،یک پا آدم بودند برای خودشان!از آن جوجه پنج زاری های رنگی پِرپِری گرفته(که اسمشان کیانا و کاملیا بود!) تا اااااااااااااااااااااااااااا...خرگوش و لاک پشت و اردک و مرغ و خروسی که نگه می داشتیم؛و حالا هم که دور دور ِ گربه هاست.این روزها بعد از باز کردن درب بالکن باید از روی تن لش صد تا گربه رد شد تا به حیاط رسید.

"منوچ"سر دسته همه شان است.قلمروئش،کم ِ کم دایره ایست به شعاع 300 متر.دایره ای که مرکزش دیوار حیاط ماست.....زیر شاخه های درخت مو.

"منوچ"گربه منحصر به فردیست....یک گربه بی عار، به غایت،لوس....بدخوراک (جوجه کباب شب مانده نمی خورد!) و خواب آلود.گربه ای که یک آدم بیکار مثل من،برایش ترانه سروده است!آنهم با یک ریتم شش و هشت!

آهان...داشت یادم می رفت.می خواستم این را بگویم.این را که با حلول ماه رمضان،گربه های خانه ما هم روزه می گیرند(برای همین میگویم منحصر به فردند).....البت روزه کله گنجشکی....شاید هم کله شترمرغی!سیستم غذا خوردن آنها هم دستخوش تغییر شده این روزها.یک وعده سحری می خورند.....و بعد از اذان ظهر که مامان از جلسه قرآن برمی گردد،یک وعده ناهار سبک (مثلا شیر پرچرب)....و غروب،بعد از اینکه بابا می آید و خودمان افطار می کنیم،یک شام مفصل ابتیاع می نمایند.شنیسل مرغ،ماهیچه،جگر مرغ و از این جور چیزها!

بعضی وقتها دلم برای گربه های سر کوچه میسوزد.....بیچاره ها مجبورند به خاطر یک لقمه آشغال،سطل زباله را زیر ورو کنند.....

....و برای آن سگ لاغرمردنی که نمی دانم سر و کله اش از کجا پیدا شده بود...یک پنپرس از توی آشغالها پیدا کرده بود و داشت گاز می زدش!البته او هم به سبب رد شدن از جلوی در خونه مادربزرگه،شامل الطاف الهی گردید و فی الفور با یک تکه گوشت یخ زده بزرگ،پذیرایی شد!

 

             

 

 

 

 

 

 

 

*******الان ایشون منوچ هستند!

 

 

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
نقره ای جمعه 23 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 01:29 ق.ظ

خب یه دوست به عنوان مهمان اومده تو بلاگ من نوشته دیگه!! اینقدر عجیبه؟؟ شما هم می تونید بنویسید!! استقبال می کنم!
ضمناً منم اگه خاطرتون باشه یک عدد ماهی بسیار عزیز و باهوش داشتم ... که متاسفانه به جای آب یک روز ریق سر کشید و عمرش رو به شما داد ... راستی اون خانوم مرغه چی شد؟؟ فرانک بود ... چی بود اسمش؟؟!!

فراموشش کن اصلا!(علامت تعجبا رو می گم)
اون مرغ ها هم اسمشون پریسا و فرانک بود!

میترا شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:54 ق.ظ

ارادت داریم خدمت آق منوچ!
شعره هم می نوشتی...
منوچ بلا ...آی گربم....!-الی آخر-
(گفتم شاید بخوای غزلتو چاپ کنی ؛کامل ننوشتم...حقوق ناشریت محفوظ!)

البته ترانه ی من یه کم با اینی که شما نوشتید فرق فوکوله!!
چون حق نشرش بیش از حد محفوظ است،سکوت اختیار می کنم!

منگول خان یکشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 02:36 ب.ظ

ای چی بگم ازین منوچ...
هیچ از یاد نمیبرم!شب قشنگ اما پر دردی بود..آن شب پدر آقا با یک دیس که مزین به کباب برگ فرد اعلا بود در خانه باز کرد!اما فکر میکنید از یک کباب سهم من چقدربود؟مادر خانوم طبق معمول هیشه(جمله بندی رو داری!!)نصف +1 کباب را از برای لقمه منوچ و گربه شل و افرا(زن آقا منوچ) نگاه میداشت و با تشریفاتی خاص دور چین مینمود و تقدیمشان میکرد...
و باز..ای چی بگم ازین منوچ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد