یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

هنوز مزه خمیردندان دیشب توی دهنم است،ولی دوباره صبح شده و باید مسواک بزنم.با یک دست چشمهای خواب آلودم را می مالم و با دست دیگر مسواکم را بر می دارم.رنگش خیلی شبیه مسواک حسین است...به غیر از آن یک هفته اول که مسواکهای نو خریده بودیم و هر دویمان خیال می کردیم آن خوشرنگتره مسواک خودمان است؛قرار گذاشتیم که مسواک خوش رنگ تر برای من باشد و آن یکی که خوش رنگ است برای او!

حالا با یک دست چشم پف کرده و خواب آلودم را می مالم..با دست دیگر دنبال مسواک خوش رنگ تر می گردم...و حتما دارم با آن یکی چشمم تلاش می کنم تا تفاوت بین خوش رنگ و خوش رنگتر را تشخیص دهم...با مغزم هم فکر می کنم که آیا اگر شب و روزی در کار نبود،اگر نبود آدمی برای اینکه بغل دستمان بخوابد و بوی نفسهایمان را بشنود و اگر دانشگاه یا محل کاری وجود نداشت که مجبور شویم صبح به صبح ،عمرمان را تویش تلف کنیم و بیخودی بخندیم و دندانهایمان را نشان این و آن بدهیم آیا ما آدمها واقعا برای سلامتی دندانهایمان دوبار در شبانه روز مسواک می زدیم؟!

به عکسم که توی آینه ایستاده نگاه می کنم.بی تربیت،مسواک نمی زند.پرروررو وایستاده و مسواک زدن من را تماشا می کند...تف کردنم را...غرغره کردن آب توی دهانم را.سرم را کج می کنم و چشم غره می روم برایش.چشمهایش برق می زند یکهو.خوبتر که نگاه می کنم چیزی می بینم توی چشمهایش.یک جفت شیطان....ابلیس...دیو؛چه می دانم اصلا چه کوفت و زهرماری هست...فقط یک چیزیست که دارد برق می زند.هر چه که هست،آدم را می ترساند.چشمهایم را می بندم تا نبینمش ولی همینکه می بندمشان تصویر آن یک جفت هیولای براق،روشنتر می شود در ضمیر تاریکم.بی فایده است انگار...دوباره باز می کنم چشمهایم را...چشمهای تصویرم هنوز دارد برق می زند.دوست دارم شعر بگویم دوباره.خیلی وقت است که یکی نگفته ام.مصرع اول که بر زبانم جاری می شود ،خودم را سانسور می کنم و شعرم را با تکه های خمیردندان،تف می کنم توی سینک.نه،نباید اجازه بدهم که شعرم بیاید....این نشانه بدیست.هر بار که آمده....

خدایا چه کار کنم از دست این آدمک توی آینه؟از دست چشمهایش که دارد برق می زند؟از دست شعرم که دارد با سر می آید؟

به مسواک خوش رنگ حسین نگاه می کنم.یادم می افتد که هنوز هست!با دهانی که کف از لب و لوچه اش در حال چکیدن است به چشمهای براق او نگاه می کنم.ترانه می خوانم برایش:<نمی تونم مثل تو شم.....سادگیمو به روم نیار!> می خندد.از بس مسواک نزده،دندانهایش کِبره بسته.می ترسم از خنده اش.بی اختیار مسواک حسین را تعارفش می کنم....برای اینکه او هم باور کند حسین هست هنوز.نمی گیردش.دیو توی چشمهایش نمی گذارد.پنجه هایم را کفی می کنم و آینه را به گند می کشم.

چیزی عوض می شود آیا؟!!

 

نظرات 9 + ارسال نظر
نقره ای دوشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 03:53 ب.ظ

دنیای شیشه ای عوض می شه ...

سیاه دوشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:47 ب.ظ

برو بابا نقره ای
فکر می کنی خیلی متفاوتی؟؟؟؟
تو هم یکی مثل همه ی ما ! چه فرقی داری؟؟؟
سعی کن کمتر خودت رو متفاوت نشون بدی...

مجید ( برای دختر یخی) دوشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:53 ب.ظ

من می خوام برای دختر یخی کامنت بگذارم
دلم براش تنگ شده و وبلاگش چون پرشین بلاگه مدام ضد حال می زنه
می شه وقتی برگشت بهش بگی خیلی دوستش دارم
دختر یخی رو می گم
دختر یخی

شما از کجا میدونی که وقتی دختر یخی برگرده من می بینمش که بهش بگم دوستش داری؟!!!
فکر کنم سوتی دادی هان!یه کم بیشتر دقت کن!

فسفری سه‌شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:21 ق.ظ

من پیام شمارو به دختر یخی میرسونم اقا مجید(البته قبل از اینکه برگرده)

یک فنجان حرف! سه‌شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 02:58 ب.ظ

می شه یکی به من هم بگه اینجا چه خبره؟اینجا وبلاگ منه یا جعبه مداد رنگی؟نقره ای، سیاه،فسفری؟!!!!آ(البته نقره ای فرق فوکوله)قا مجید شما دیگه چی می گی؟برم به دختر یخی بگم مجید دوستت داره؟!واقعا که!منو باش خیال کردم کسایی که این پست رو خوندند برای پست کامنت گذاشتند!!!

سیاه سه‌شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:06 ب.ظ

یعنی چی نقره ای فرق داره؟
نکنه منظورت اینه که اگه دلش بشکنه یه بلایی سر خودش میاره طفلی ... بهتره باهاش مدارا کنی نه؟
من که خیال دارم کل هرچی آدمه که فکر می کنه تفاوت داره بخوابونم
هر چی باشه من یکی از رنگهای سازنده ی نقره ای هستم
اون به من مدیونه

سیاهی کیستی؟!!
یا خودتو به من هم معرفی کن یا دستا بالا وگرنه بی حرکت!

نقره ای چهارشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 01:23 ق.ظ

سیاه عزیز!!! چرا فکر کردی من تفاوت دارم؟؟؟ چون جوری به زندگی نگاه می کنم که تو نگاه نمی کنی؟؟؟ خوب تو هم به زندگیت یه جور نگاه می کنی ... همه همین کارو می کنن .... پس همه متفاوتند؟؟؟ اصلاً این متفاوت که میگی یعنی چی آخه؟؟؟ خوب من منم دیگه!!! ضمناً بقیه صحبت رو اینجا ادامه نده ... اگه حرفی هست ... به خودم بگو ... نامتفاوت!!!

*****

واقعاً معذرت می خوام ... صابخونه!!! ... وای!!! یاد اون خانوم ابری افتادم تو مشهد (ابری بود دیگه نه؟؟؟ یا شایدم بارانب ... ولی بیشتر ابری یادمه!!).... یادته؟؟؟؟ چه قدر خوب بود .... و الان چه قدر دور از دست ...

*****

یه بار دیگه خوندم .... و یاد آهنگ فریدون فروغی افتادم ... آینه می شکنه هزار تیکه می شه .... اما باز تو هر تیکه اش عکس منه ... در اولین فرصت گوش کن ... حس خوبی داره!!!

برای خاتمه دادن به بحث تو و بقیه رنگها باید بگم:آدمها همه فرق دارند.با هم و بی هم.همه فرق دارند به جز کچل که فرق ندارد!
*******************
تو خانوم ابری رو از کجا می شناسی؟مگه تو هم دیدیش؟!
*******************
هااااا اینی که گفتی رو گوش داده بیدم

سیاه چهارشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:19 ب.ظ

در پاسخ به : سیاهی کیستی؟
منم پارسی کولا
شناختی؟؟؟

نه متاسفانه نشناختم.از روزی که آقای پرزیدنت دستور داده اند توی اداره جات نوشابه سرو نشود،ما دیگر با دیدن رنگ سیاه ،یاد پارسی کولا نمی افتیم.بیشتر یاد سوسک می افتیم!یا یاد اون زاغک الدنگی که قالب پنیرش را به خاطر مدح آقا روباهه از دست داد:نیست بالاتر از سیاهی رنگ.....

مجید پنج‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:13 ق.ظ

باهوش!!!وقتی که فقط سه تا لینک تو وبلاگت هست معلومه که با هر سه تاشون خیلی صمیمی هستی...

باهوشتر،استدلالت منو کشت!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد