یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

آبدار ترین زرشک زرین قرن را به این طرح بدهید:سهمیه بندی بنزین!

چشم هایم را نمی بندم...نقشه ایران همینجوری هم جلوی چشمم است.همان گربه معروف که حداقل ۲۵۰۰ سال عمر دارد. همانی که  یک دریا نفت روی قوس کمرش و یک دریا نفت دیگر هم مماس با شکمش دارد  شبانه روز موج می زند.

گاز اشک آور زده اند امشب.چشم هایم می سوزد  ولی نه به اندازه دلم.

نه...دلم برای خودم نمی سوزد!

دلم برای آن آمیب ها،فیتوپلانکتون ها و سایر موجودات ریز ذره بینی می سوزد که میلیونها سال پیش،بیخودی روی سرو کله هم تلنبار شدند و نفت شدند( باور کنید حضور شدند دومی آنقدر ضروری بود که نمی شد به قرینه لفظی حذف شود!)

نه...هر کاری می کنم دلم برای خودم نمی سوزد!هر چه زور می زنم،حتی.

دلم برای مردم ساده لوحی می سوزد که حرفهای این کودک الدنگ را باور کردند:< ما پول نفت را سر سفره های مردم می آوریم!!!!!!>برای این مردم که ساده اند،لوح!

و برای تمام آنهایی که امشب باید توی صف پمپ بنزین بخوابند.

ایضا برای تمام کسانی که خانه شان مثل خانه پدر من،نزدیک پمپ بنزین است و تا صبح نصف گوشتشان آب خواهد شد.

حتی برای گاردی که جلوی پمپ بنزین،روبروی مردم ایستاده اند امشب و تیر هوایی شلیک می کنند.ماسک زده اند  و آدم را یاد زمستان ۱۳۵۷ می اندازند.

...ما که روی پیشانیمان درشت نوشته شده:نسل سوخته.دلم برای نسلی می سوزد که بعد از ما،اسمش چنین خواهد بود:نسل جزغاله!

بر فرض که دل هزاران نفر مثل من هم بسوزد.چه می شود مگر؟تنها راه اعتراض مردم به سهمیه بندی احقانه بنزین،ایستادن توی صف پمپ بنزین است!حالا انگار یک باک اضافه به کجا می رسد؟آنقدر باید توی نوبت بمانند و هنگام برگشتن،آنقدر باید توی ترافیک کوچه پس کوچه ها دندان روی جگر بگذارند که نه تنها جگرشان خون می شود،همان دو سه لیتر بنزین ته باکشان هم به باد فنا می رود!

آخ!چه بوی سوز آوری می آید....گفتم دلم خیلی دارد می سوزد ولی نه اینقدر..راستش از بس که دلم سوخت،تمام شد و رفت پی کارش.آهان!بوی گاز اشک آور است دوباره.آهم از نوع فلفلی اش.

خدا نجاتمان بدهد!

نظرات 3 + ارسال نظر
پویا چهارشنبه 6 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 02:03 ق.ظ http://pooyamcs.blogsky.com

سلام
آفرین زیبا بود
تبادل لینک؟

سلام.چه قالب ترسناکی داری!!!ترسیدم! ولی یاد یک خاطره خنده دار هم افتادم.سوم دبیرستان، اسکلتت آزمایشگاهمان خراب شد.قرعه به نام من افتاد که تعمیرش کنم.نشستیم توی سرویس و از مدرسه تا خونه،همه مردم رو سرویس کردیم(ببخشید البته!)دست اسکلته رو از پنجره آورده بودیم بیرون و با همه بای بای می کردیم و غیره!
در مورد تبادل لینک،تو اگه دوست داری لینکم کن ولی به من فرصت بده تا وبلاگت رو دقیق تر بخونم.

icegirl! چهارشنبه 6 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 11:03 ب.ظ http://www.icegirl9021.persianblog.com

خوب این هم از برکات فراوان تولد ما بود ...!
(( قدم عمّت نحسه اصلاً))
راستی به این اندیشیدی که برنامه ی سفر ها چگونه بشود اجرا؟

هر جور بشود اجرا،یک هل پوج نکوست چون برسد یاد کند از دوست آن است که گیرد دست دوست....در پریشان حالی و افسرده گی....حافظا!

میترا چهارشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 02:06 ب.ظ

اگه جای من بودی چه می کردی؟؟؟
هر روز بایست می رفتی خاک سفید!!!
اما با تمام مشقات زندگی!!!...
اینجانب اصلا و ابدا سیاسی نیستم ....
قربونت!...
اصرار نکن...
از ملت همیشه در صحنه و...اینا...
اصرار نکن!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد