زبان برف بند آمده است دیگر از این همه زشتی.از این همه کثیفی و چرک مردگی زمین.از این همه آشفتگی و غرولند آدمها.چه بد که فرض محال،محال نیست و چه خوب که هرچه تلاش می کنم هیچ تصویری از رقصیدن خدا توی ذهنم نقش نمی بندد و دلم خوش می شود که تئوری فوق را سوسک کرده ام!...واقعا شانس آوردم. وگرنه باید کار و زندگی ام را ول می کردم و رقصیدن خدا با ساز هردمبیل آدمها را تجسم می کردم .
کاشکی برف بیاید....
یخ کردیم،لیز خوردیم،دست و پایمان شکست؛بس است دیگر برف....
برای صبحانه آفتاب می خواهد دلم....
و برای ناهار،باران...
دسر هم برف بیاید اگر،بد نیست....با طعم آسمان.
چه خوب که خدا نمی رقصد.
با اینکه ساز من آنقدرها هم ناکوک نیست.با اینکه همیشه دلم می خواهد سرد باشد و یخبندان تا آدم برفی ای که از تو ساخته ام ، وا نرود.....آب نشود....تمام نشود....زنده بماند همیشه.
آدم برفی که حرف بدی نیست،برمی خورد بهت!!اصلا کاشکی من هم آدم برفی بودم.اینجوری حداقل از سردی نگاه آدم غیربرفی ها،دلم نمی سوخت....ذوب نمی شد.ذهن زمستانی تو ،که سوختن نمی فهمد چیست.خیلی هنر بکند،یخ می زد فقط.برفی تر می شود.
چه خوب که خدا نمی رقصد.خدا را چه دیدی؟شاید یکهو خورشید ویار کردم!!
ابر چشمهایم سوراخ می شود.باکی ندارم ، که
زیر باران ایستاده ام
که به عابران می گویم تَری ِباران است.
دوباره نوبت امتحان من رسیده است و حیف که به تو قول داده ام تا آخرین قطره،خیس شوم.کاش زبانم می شکست و قول نمی دادم اینبار!
صاحب رنگین کمان!
به خودت سوگند که بارها و بارها حرف مرا نشنیده گرفته ای....عجبا اینبار که شنیدی،این سوگند دارد گند می زند به زندگی ام!
نمی دانم خودم را گول می زنم یا دلداری می دهم....نمی دانم.ولی زمزمه می کنم:<رنگین کمان،از آن ِ کسیست که تا آخرین قطره،زیر باران ایستاده است>
این سکوت سرد و استخوان سوز نیمه شب،جان می دهد برای نشستن کنار شومینه
و این شعله های زبان دراز ودریده شومینه،دل دل می کند برای سوزاندن کاغذ های شعرآگین
و این کاغذ های چشم سفید که هنوز بیدارند و پایشان را گذاشته اند روی میز،تنشان می خارد برای سیاه شدن و خط خطی شدن
همه چیز مهیاست.....
فقط یک مشکل کوچک وجود دارد و آن اینکه:
من سالهاست که دیگر شعرم نمی آید!!