این سکوت سرد و استخوان سوز نیمه شب،جان می دهد برای نشستن کنار شومینه
و این شعله های زبان دراز ودریده شومینه،دل دل می کند برای سوزاندن کاغذ های شعرآگین
و این کاغذ های چشم سفید که هنوز بیدارند و پایشان را گذاشته اند روی میز،تنشان می خارد برای سیاه شدن و خط خطی شدن
همه چیز مهیاست.....
فقط یک مشکل کوچک وجود دارد و آن اینکه:
من سالهاست که دیگر شعرم نمی آید!!
خنده ی تلخ ... .*
*.برای بعضی حرفها ... گاهی هیچ ادامه ای نمی شود نوشت.
این پست،فقط به خاطر تو بود!!!برای اینکه یه وقت نری معتاد شی.یا نری قاتل علی ابادی شی!!!
می شه لطف کنی و یه نیم نگاه به لینک من در بالای همین کامنت بکنی لطفاً!
بابا بلاگفا!
چیه؟بلاگ اسکای خز شده دیگه؟چرا اسباب کشی کردی؟
سلام...
وقتی دست آدم یخ زده وقتی ذهن آدم یخ بزنه دیگه شعر آدم نی آد حتی اگه همه چیز محیا باشه...
من طعم سرودن شعر در سکوت را چشیدم و میچشم هم زیباست و هم ...
خوشحال میشم اگه نظرتون را درباره صدای سکوت(وبلاگ)بدونم...