یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

فشار قبر

همیشه توی گوشمان خوانده بودند که فلسفه روزه داری در  ماه رمضان ، درک تشنگی و گرسنگی روز قیامت است.....همدردی با فقرا و تهی دستان .....حفظ سلامتی و از این قِسم حرفهاست.

ولی امروز صبح،حس کردم چون فیلسوفی شده ام  که از بحر مکاشفت باز گشته و اصلا هم ،چون به درخت گل رسیده دامنش از کف نرفته!!

من، امروز،در چهارمین روز از ماه مبارک رمضان، فشار قبر را نیز با تمام وجود چشیدم.....با زبان روزه....توی مترو!

گربه ها هم روزه می گیرند

سر کلاس زیست شناسی،همزیستی مسالمت آمیز،برای من واژه غریبی نبود.برای من که همیشه یک جانور،دَم دستم بود توی خانه.حیاط ما بزرگ نبود،ولی شباهتی زیادی به حیاط خونه مادربزرگه داشت و ما،اهالی خانه،همگی نقش مادربزرگه را ایفا می کردیم در این حیاط.

اگر حمل بر فحش و ناسزا نباشد،می توان گفت:حیوانات ما ،هر کدام،یک پا آدم بودند برای خودشان!از آن جوجه پنج زاری های رنگی پِرپِری گرفته(که اسمشان کیانا و کاملیا بود!) تا اااااااااااااااااااااااااااا...خرگوش و لاک پشت و اردک و مرغ و خروسی که نگه می داشتیم؛و حالا هم که دور دور ِ گربه هاست.این روزها بعد از باز کردن درب بالکن باید از روی تن لش صد تا گربه رد شد تا به حیاط رسید.

"منوچ"سر دسته همه شان است.قلمروئش،کم ِ کم دایره ایست به شعاع 300 متر.دایره ای که مرکزش دیوار حیاط ماست.....زیر شاخه های درخت مو.

"منوچ"گربه منحصر به فردیست....یک گربه بی عار، به غایت،لوس....بدخوراک (جوجه کباب شب مانده نمی خورد!) و خواب آلود.گربه ای که یک آدم بیکار مثل من،برایش ترانه سروده است!آنهم با یک ریتم شش و هشت!

آهان...داشت یادم می رفت.می خواستم این را بگویم.این را که با حلول ماه رمضان،گربه های خانه ما هم روزه می گیرند(برای همین میگویم منحصر به فردند).....البت روزه کله گنجشکی....شاید هم کله شترمرغی!سیستم غذا خوردن آنها هم دستخوش تغییر شده این روزها.یک وعده سحری می خورند.....و بعد از اذان ظهر که مامان از جلسه قرآن برمی گردد،یک وعده ناهار سبک (مثلا شیر پرچرب)....و غروب،بعد از اینکه بابا می آید و خودمان افطار می کنیم،یک شام مفصل ابتیاع می نمایند.شنیسل مرغ،ماهیچه،جگر مرغ و از این جور چیزها!

بعضی وقتها دلم برای گربه های سر کوچه میسوزد.....بیچاره ها مجبورند به خاطر یک لقمه آشغال،سطل زباله را زیر ورو کنند.....

....و برای آن سگ لاغرمردنی که نمی دانم سر و کله اش از کجا پیدا شده بود...یک پنپرس از توی آشغالها پیدا کرده بود و داشت گاز می زدش!البته او هم به سبب رد شدن از جلوی در خونه مادربزرگه،شامل الطاف الهی گردید و فی الفور با یک تکه گوشت یخ زده بزرگ،پذیرایی شد!

 

             

 

 

 

 

 

 

 

*******الان ایشون منوچ هستند!

 

 

 

 

سَرم را گذاشته ام روی یک بالش نرم،و به تمام آنهایی می اندیشم که بالششان از جنس خاک است.یخ می کنم یکهو.....پشتم مور مور می شود...پتوی لطیفی را می پیچم به خودم و ناخودآگاه به یاد آنهایی می افتم که رواندازی ندارند به جز سنگ لحد....به جز سیمان....و به جز یک سنگ قبر قشنگ که رویش حک شده<جوان ناکام>....به آنها فکر می کنم و به تو،که یکی از آنهایی.

باز هم ،سایه ی مرگ،بر بام همسایه افتاد.همسایه ای دور.....با یک پیوند خونی نزدیک.

چقدر جالب است برایم!چند تا پست پایینتر از عروسی نوشته ام و حالا از مرگ!این عین زندگیست...عین حقیقت.

به خودم دلداری می دهم که <مرگ،پایان کبوتر نیست>....اینها را می دانم و حتی اینکه نباید به این دیار فانی دل بست....ولی دیروز که خودم را محک زدم،دیدم درعمل،چه دشوار است گفتن این جمله:

انّا لله و انّا علیه راجعون......