فکر می کنم سه سال پیش بود که دختر همسایه مان از سوئد برگشت.با یک پسربچه چشم آبی و بلوند ۲ ساله که هیچ شباهتی به پدر و مادرش نداشت و کاملا شبیه بچه های خارجی بود.با اینکه پدر و مادرش هر دو ایرانی بودند،اسم بچه را هم گذاشته بودند دانیل و صدایش می کردند "دانی".روزهای اول،صدای این بچه درنمی آمد.هر روز کرور کرور مهمان می آمد برای همسایه مان و ما هم به لطف دیوار مشترک پرپری ای که خانه هایمان را از هم جدا می کرد در تمام مهمهانی ها و گفتگوهای روزانه و شبانه شان حضور داشتیم!
مهمان ها دانیل را مثل یک عروسک می چلاندند و قربان صدقه اش می رفتند.این بچه هیچ عکس العملی نشان نمی داد.نه می خندید،نه گریه می کرد.حق هم داشت که شوکه بشود.دو سال بود که فقط پدر و مادرش را دیده بود ولی یکهو این همه آدم را یک جا می دید.
چند ماه گذشت.دیدیم دختر همسایه قصد بازگشت به بلادکفر را ندارد!بعدا فهمیدم دیپورت شده اند!
دانیل کم کم داشت یک بچه ایرانی تمام عیار می شد.مو هایش مشکی شده بود و خوب که نگاهش می کردم می دیدم خیلی شبیه پدرش است.صبح ها با صدای جیغش از خواب بیدار می شدم و در طول روز به جیغ زدنش عادت کرده بودم.نیمه شب هم وقتی بپر بپر آقا و مسابقات اسب سواری اش تمام می شد، به حسین می گفتم شب به خیر و سعی می کردم بخوابم! چشم هایم را که می بستم با خودم تصور می کردم اگر روزی من بچه داشته باشم طوری تربیتش می کنم که هرگز جیغ نکشد و تا ساعت 2 ی شب بیدار نماند.
حالا روزبه ،بچه من،یک سال و سه ماهش است و فوق العاده باهوش است و تیزبین و دقیق.من می گویم به من رفته است!پدرش هم دقیقا همین را می گوید!
یک جای دیگر هم هست که جمله های من و حسین کاملا شبیه همند. مواقعی که روزبه جیغ می کشد،ونگ می زند،لجبازی می کند و می رود روی اعصاب آدم.در اینجور مواقع من به حسین می گویم بچه به تو رفته است،او هم همین را می گوید!!
اگرچه ما از آن خانه رفته ایم به یک جای بزرگتر و دیگر همسایه ای نداریم که بچه اش جیغ بکشد ولی من مطئنم روزبه به دانیل رفته است! و به اکثر بچه های ایرانی.
حالا اکثر شبها وقتی ساعت دو و سه خسته و هلاک،مثل یک جنازه تمام عیار ولو می شوم توی رختخواب و چشم هایم را می بندم به این فکر می کنم که کجای کار ایراد دارد؟چرا هیچ پدر و مادر ایرانی را نمی بینی که از بدقلقی بچه شان شکایت نداشته باشند؟حتی بچه های خیلی آرام هم عادت های بدی دارند و پدر و مادر را به زحمت می اندازند.
اگر این سؤال را از بزرگتر ها و ریش سفید ها بپرسی می گویند خب بیخود نیست که بهشت زیر پای مادران است! بچه اگر شیطونی نکند،جیغ نکشد و خرابکاری نکند ،جان پدر و مادرش را به لب نیاورد و مصداق عینی علیمردان خان نباشد که مریض است اصلا...
و لابد مادرهای خارجی که بچه هایشان ونگ نمی زنند و شبها سر وقت می خوابند و اصلا پرستار دارند برای بچه شان،همگی می روند توی جهنم؟!! و بچه هایشان نمی شوند انیشتین و نیوتن و هزار آدم مشهور دیگر! این که می گویم بچه های خارجی خیلی بی آزارند شعار نیست.حرفیست که از تمام آنهایی که آن طرف آب زندگی می کنند به کرات شنیده ام و توی فیلم ها و زندگی چند زوج ایرانی- نه ایرانی از فرنگ برگشته هم دیده ام.
برادر حسین امریکا زندگی می کند.دیشب وقتی داشتم با زهرا(همسرش) صحبت می کردم،روزبه مدام جیغ می کشید.جیغ بنفش که چه عرض کنم...مافوق بنفش بود.به خاطر اینکه در فاصله ای که یک سیب زمینی سرخ کرده را داشت می جوید و یکی هم توی دستش له می کرد،بشقابش خالی شده بود و حسین رفته بود از توی ماهی تابه سیب زمینی بردارد و فوت کند تا بدهیم بهش.
به زهرا گفتم می بینی چقدر این بچه جیغ جیغو شده؟چند روز پیش داشتم توی یک وبلاگ مطلبی می خواندم تحت عنوان "بچه هم خارجی اش"!
گفت راست می گویی....اینجا مادرها خیلی راحتند و با وجود بچه به تمام کارهایشان می رسند...بچه را از صبح تا شب مثل تاپاله(البته ببخشیدش را هم گفت)می اندازند توی کالسکه و می روند خرید و عشق و حال.من تا حالا یک بچه ندیده ام که جیغ بکشد یا گریه کند...
واقعا مشکل کار کجاست؟ بعضی وقتها باورم می شود این آب و هوای ایران است که آدم ها را اینقدر بد می کند!
وگرنه چرا این امریکایی ها که تا وقتی بچه اند توی مدرسه هفت تیر می کشند روی هم و وقتی هم که بزرگ می شوند گلاب به رویتان به هیچ وجه توی کله شان نمی رود اگر ولی فقیه نداشته باشند می روند توی جهنم و اوخ می شوند و بزرگتر هم که می شوند می روند توی کاخ سفید،از از صبح تا شب علیه ایران توطئه می کنند ؛باید اینقدر پیشرفته تر از ما باشند؟
من و حسین سعی می کنیم یک مادر و پدر معمولی نباشیم.البته روزبه هم در راستای همان جهاتی که ما سعی خودمان را کرده ایم،یک بچه معمولی نشده.ولی باید اعتراف کنم که هر جای کارش مشکل دارد تقصیر ماست....یعنی همه اش هم تقصیر ما نیست...تقصیر اجدادمان هم هست که اینطور گند زده اند به اخلاق و ژنتیک و روش تربیتمان. من که مدام تلاش می کنم معایب خودم را اصلاح کنم تا بچه ام آدم از کار درآید...می خوانم...می پرسم....تجربه می کنم...و همیشه مشتاق شنیدن تجربیات جدیدم.
اوریون گرفتم.
در انحنای ۲۷ سالگی!
به محض اینکه زیر گوشم باد کرد و شد این هوا،خودم فهمیدم اوریون است ولی دکتر گیجی که ویزیتم کرد و نمی دانم از کدام خراب شده مدرک پزشکی گرفته بود و اصلا کی بهش گواهینامه رانندگی داده است!!!!نفهمید.من هم وقتی دوباره رفتم یک دکتر دیگر و مطمئن شدم اوریون است،نرفتم بهش بگویم تا در جهل مرکب بماند و بلکه ام بمیرد!
اما قبل از اینکه گیجی آقای دکتر بر من مبرهن شود،مجبور شدم 2 عدد پنی سیلین ناقابلی را که مرحمت فرموده بود به بدن بزنم.
روز،روز من نبود.من که از زدن آمپول طفره می رفتم طی یک عملیات انتحاری توسط یکی از سربازان گمنام امام زمان که خواست نامش فاش نشود ولی به خاطر رنجی که بر من رفت نمی توانم نگویم که آن فرد،پدرم بود؛بالاخره مورد تزریق قرار گرفتم!
آمپول اول در عضله گرفت و دلتان نخواهد،یک سوزن دراز دیگر در همان ناحیه فرو رفت و بعد هم جایش حسابی کبود شد.
تازه دست بابا گرم شده بود انگار و کلید کرده بود که نوبت بعدی را هم خودش تزریق کند اما از آنجا که خدا با من یار بود،دیگر توی خانه سرنگ 5 سی سی نداشتیم......
مامان که هرگز آمپولی در عضله اش نگرفته بود و هرگز سوزن درازی در همان ناحیه قبل فرو نرفته و بعد هم جایش حسابی کبود نشده بود؛پیشنهاد داد از همسایه سرنگ 5 میلی بگیریم.زنگ زد بپرسد دارند یا نه.
من خودم را سپردم به تقدیر.
داشتند!
رفت و گرفت.آن هم چه گرفتنی!
خانم همسایه یک سرنگ 2 سی سی داده بود و یک 2.5 سی سی. و این وسط نیم سی سی هم برای خودش یارانه قائل شده بود تا شاید من حالش را ببرم!
خلاصه آن شب ما رفتیم درمانگاه و آمپول را زدیم به بدن
ولی من همچنان دوست دارم بدانم همسایه مان چرا فکر کرده قرار است آن شب توی خانه ما امتحان ریاضی برگزار شود و اصلا وقتی بچه بوده ریاضی چند می گرفته و هنگامی که می خواسته سرنگانی به هم نوع دردمندش ببخشد،آیا هرگز به این مهم اندیشیده که چه می شود اگر آمپول هایی در عضله ای بگیرند....و دوباره سوزنهای درازی در همان نواحی فرو روند....... و ...آخ!
حالا لباس مشکی های خانواده ما می توانند یقه شان را توی کمد بالا بگیرند وآستین شان را مثل شوکر بگیرند جلوی بقیه لباس ها و بگویند که ای تو سری خورهای بدبخت....دیدید نیست بالاتر از سیاهی،رنگ....
هنوز یک سال نشده که لباس مشکی ها دوباره کار و بارشان سکه شد. از توی کمد آمدند بیرون،اتو خوردند و رفتند توی تن آدم هایی که داغ سه برادر،سه عمو یا سه دایی را ظرف کمتر از یک سال به جان کشیدند.
حالا عمو جان محمد که عکس متوفیان تازه درگذشته قبلی به اضافه عکس پدر و مادر و همسر مرحوم و برادر زنش را گذاشته بود روی آن میز عسلی کوچک،کنار مبل های اتاق پذیرایی شان،باید عکس عمو حسین را هم قاب بگیرد و این گورستان مصور خانوادگی را منتقل کند روی میز ناهارخوری دوازده نفره اش.....و چقدر خوب که ما ژاپنی نیستیم و نباید خاکستر امواتمان را هم توی جعبه بگذاریم جلوی چشممان؛وگرنه همه مان باید یک میز ناهارخوری دوازده نفره،بلکه ام بیست و چهار نفره، داشتیم توی خانه!
و حالا من که لباس مشکی ندارم،مانتوی مشکی ام را می پوشم با آن روسری سیاه و سفید، جلوی آینه کلیپس نگین دار را می زنم گوشه روسری ام و می بینم بابا ...خیلی خوش تیپ شده ام که...با این سر و وضع اصلا قیافه ام شبیه یک عدد برادرزاده غم دیده نیست...
بالاخره می رسیم به خانه عمو حسین و عذاب وجدانم ته نشین می شود چرا که قیافه دختر عمو ها و پسرعموهایم که تقریبا بعد از ده سال اینطور از نزدیک می بینمشان،هم اصلا شبیه فرزندان غم دیده نیست!
اشکی گوشه چشمم جمع می شود...ولی باز عذاب وجدانم می شود یک سوسپانسیون غلیظ...اشکم برای عمو حمید درآمده نه عمو حسین.چه خوب که آدم ها نمی فهمند اشکها برای که به ریزش در می آیند!توی این مدت،عمو حمید مدام جلوی نظرم بوده است.به مجلس ختمی اگر رفته ام یا نوحه ای اگر شنیده ام و حتی آن روز که صدای لا اله الا الله را از پنجره شنیدم و تشیع جنازه همسایه مان بود؛اشک من برای عمو حمید درآمد،فقط.
هر چند دقیقه یکبار،یکی زبان می گیرد و گریه می کند.شیطنت از پله های فکرم بالا می رود و گوشه روسری را جلوی دهانم می کشم تا خنده ام قایم شود پشتش.دارم به این فکر می کنم چه خوب که من رویم نمی شود زبان بگیرم وسط این جمع.وگرنه چه می خواستم بگویم؟
...لابد ماجرای آن روز را که بچه تر بودیم(چون هنوز هم بچه ایم) و یک روز ظهر که رفتم خانه عمو حسین اینها،ملیحه(دخترعمویم) دستم را گرفت،برد توی اتاق و جسم چهارخانه قلنبه ای را نشانم داد و گفت یک مبل شنی دیگر هم خریده ایم،بپر رویش.و چون یک صندلی شنی چرمی داشتند که همانطور قلنبه بود و گوشه اتاق، و فقط رویه اش به جای چهارخانه،چرم ساده قهوه ای بود؛و بازی مورد علاقه ما این بود که محکم بپریم رویش تا صندلی شکل تن مان را بگیرد به خودش؛من محکم پریدم روی آن مبل شنی جدید وصدای آآآآآآخ بلند شد.صندلی تکان خورد و آن جلد قلنبه چهار خانه یکهو افتاد و عمو حسین از زیر پتو بیرون آمد.ملیحه در رفته بود و من اغوا شده مانده بودم.
...یا شاید باید اینطور زبان می گرفتم که عموی خوبم کجایی با آن کاسه های کوچولو که هر شب می دادی دست یکی از بچه ها تا بیاورند در خانه ما ترشی بگیرند و چون اندازه دو تا قاشق چای خوری ترشی تویش جا می شد،مامان رویش نمی شد کاسه را پر کند و توی یک ظرف بزرگ،ترشی می ریخت برایت....و دوباره فردا شب یکی دیگر از بچه ها پشت در بود با همان کاسه!
اشکم سر می خورد روی گونه ام.چقدر زود بزرگ شدیم...چقدر از هم دور شدیم...من از دختر عموها و پسرعموهایم...آنها از من....همه مان از صفای کودکی و همه مان از خاطراتی که رد پای مشترکی داریم در آن...چقدر عمرمان کوتاه و سریع است،هنوز جوان بودی عموجان...و مرگ چقدر به ما نزدیک است،آنقدر که نمی بینیمش.
توی دلم زبان گرفته ام.اشکم درآمده و این بار برای عموحسین...