یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

داستان چند تار مو

نشسته بودم روی صندلی سبز رنگی که با دکور چوبی و نیمه مدرن پیرامونش همخوانی داشت ولی با ساختمانهای قدیمی و فرسوده بیمارستان امام خمینی،نه!بخش عفونی تقریبا آخرین ساختمان پیکره بیمارستان بود و تابلوهایی که رویشان نوشته شده بود "مرکز تحقیقات ایدز"،آدم را به منتها الیه ساختمان راهنمایی می کرد.انگار همه چیز دست به دست هم داده بود که آدم با خودش زمزمه کند:"نکند ایدز هم آخر دنیاست؟!!"

از روی همان صندلی سبز رنگی که با دکور چوبی پیرامونش همخوانی داشت ولی با ساختمانهای قدیمی و فرسوده بیمارستان امام خمینی،نه؛می شد چیزهایی را دید  که مؤکد تفاوت اینجا با سایر بخشهای بیمارستان بود.می شد "حامد " را دید که خودش یک HIV مثبت بود و داشت در مرکز تحقیقات ایدز کار می کرد.البته سر و وضعش به اندازه کافی عجیب بود که مجبورم کند تا دفتر یادداشتم را درآورم و گوشه اش یادداشت کنم:"نقش فرهنگ خانواده ها در ابتلاء به این ویروس"؛برای اینکه یادم نرود از خانم دکتر محرز بپرسم.اصلا دوست ندارم گفتگو را اینطور شروع کنم که نظر شما در مورد فلان چیز چیست و هدف شما.....

"لطفا خودتان را معرفی کنید "هم که دیگر خیلی خز است! و آخر ِ توهین به شعور طرف.دوست دارم همیشه گفتگو خودش سر بگیرد.مثل یک کشتی که روی امواج دریا شناور است ولی سکانش به دست ناخداست.همیشه برای اینکه رشته کلام اصلی حین بحثی که گل می اندازد(تازه بعضی از بحثها هم آنقدر داغ می شود که گلها میوه می شوند!) از دستم نرود،چند تا نکته و اشاره را توی دفتر یادداشتم می نویسم.

روی صندلی سبز رنگی که با دکور چوبی پیرامونش همخوانی داشت ولی با ساختمانهای قدیمی و فرسوده بیمارستان امام خمینی،نه؛نشسته بودم و داشتم نوار کاست و واکمنم را چک می کردم.اصلا هم برایم علامت سوال نبود که چرا باید در قرن بیست و یکم و با وجود اختراع mp4 و امثالهم هنوز هم از واکمن استفاده کرد!نه.داشتم به این فکر می کردم که یعنی مقوله ایدذ برای خانم دکتر و تیم تحقیقاتی اش چقدر می تواند مهم باشد که از ابتدای کار تا حالا اینجور قرص و محکم پایش ایستاده اند.دکتر محرز از سال ۶۵،این بیماران را سرپایی ویزیت می کرده.یعنی همان سالهایی که اسم ایدز  هم به گوش کمتر کسی خورده بود.حتما او حامد را آورده بود اینجا و نشانده بودش پشت میز و دستور داده بود که برایش کاغذ تایپ کنند"مدیر سمعی بصری-تایپیست"و کاغذ را بچسبانند به دیوار پشت سرش.شاید این خانم منشی هم ایدز داشت و او آورده بودش سر کار؟کسی چه می داند؟چه چیزی می تواند یک نفر را هر روز با این انگیزه بکشاند به زیرزمین بخش عفونی بیمارستان؟آدم صبح به صبح از خانه اش بیاید بیرون و به جای تابلوی گل و بلبل،پوسترهای ایدزی جلوی چشمش باشد تا شب؟!و هر جا که چشم کار می کند یا به فارسی نوشته شده باشد "ایدز"یا به انگلیسی"Aids"و یا دهها نمونه مرده و زنده اش زیر دستت باشد.....

روی همان صندلی که اگر یک بار دیگر توصیفش ،جد می شوید که آدرسم را پیدا کنید و برای انجام یک عملیات انتهاری بیایید پیشم؛نشسته بودم و ساعت را نگاه می کردم.از ۱۲ گذشته بود و من ۴۵ دقیقه می شد که منتظر نشسته بودم.قرارمان ساعت ۱۲ بود و خانم دکتر هنوز در جلسه تشریف داشتند.مطلب را به منشی گفتم.او هم زنگ زد به خانم دکتر گفت.یکهو در باز شد و دکتر محرز آمد به طرفم .آنقدر با هیجان که خیال کردم می خواهد در آغوشم بکشد!

آمد به طرف صندلی سبز رنگی که با دکور چوبی و نیمه مدرن پیرامونش همخوانی داشت ولی با ساختمانهای قدیمی و فرسوده بیمارستان امام خمینی،نه؛و فریاد زد:"من دیگه با مجله شما مصاحبه نمی کنم!!به من توهین شده خانم...."و هنگامی که پرسیدم چرا؟ گفت:"برای عکس من هدبند گذاشته اید خانوم....این یعنی توهین....من همین شکلی ام که می بینید...موهایم بیرون است..خب می خواستید عکس نگیریر یا یک عکس دیگر بزنید!!"البته حتما منظورشان این نبود که در شماره قبل،به جای عکس دکتر محرز،پای مصاحبه شان عکس گلدان یا مثلا دکتر فتح الله زاده(که واقعا نمی دانم چه جوری دکترا گرفته)را بزنیم!!

برایش توضیح دادم که به این دلیل که داریم در جمهوری اسلامی زندگی می کنیم همگی مجبوریم به قوانین پایبند باشیم و پوشاندن موی ایشان فقط و فقط به خاطر بخشنامه های ارشاد و به دلیل وقوع انقلاب اسلامی در سال ۵۷ است!ولی ایشان با لحن بدی از من که معطل شده بودم معذرت خواهی کردند و گفتند حتما یک نامه اعتراض آمیز برای سردبیرمان می نویسند....

توی راه که داشتم بر می گشتم به آن اندیشه ابلهانه ای که تا چند دقیقه پیش توی سرم وول می خورد می خندیدم.همان که وقتی  روی صندلی سبز رنگی که با دکور چوبی و نیمه مدرن پیرامونش همخوانی داشت ولی با ساختمانهای قدیمی و فرسوده بیمارستان امام خمینی،نه؛نشسته بودم به آن فکر می کردم.عشق به خدمت برای اشاعه فرهنگ کنار آمدن با ایدز....عشق به اطلاع رسانی...

خانم دکتر دیگر از رسانه ها گلایه نکنید هان؟!!!البته رسانه ای که اینقدر درگیر ممیزیست که مجبور است چندتار موی بلوطی رنگ جنابعالی ـکه کلی برای خودش مسئله مهمیست ـرا بپوشاند،دیگر رسانه نیست که!!

                           

نظرات 1 + ارسال نظر
نقره ای دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 07:20 ب.ظ

خنده ام گرفت ... خنده ام اصلاً شبیه به خنده نبود ...

و همچنین!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد