یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

پادشاه فصل ها پاییز

هر سال بعد از اینکه اولین برگ زرد از شاخه از نفس افتاده درختی،رقص کنان به زمین می افتد؛شکوفه خاطره ای بر شاخه تازه نفس احساسم می شکفد.شاخه ای که از آن ِ درختی در اعماق دلم است و هر سال،بهارش را با پاییز شروع می کند.

نه....این ناهنجاری ژنتیکی باغ من هیچ ربطی به سخن شاعر ندارد...گرچه او حق گفته است:

شاعر نشدی،وگرنه  می فهمیدی

پاییز،بهاریست که عاشق شده است....

این شکوفه ی بی محل،از تجلی بهار خاطره ها جان می گیرد هر سال.

عجب دنیای کوچکیست خدایا!....دقایق و روزها،فصل ها و سالها،خاطرات؛چه زود به هم          می رسند در این دنیا!انگار همین دیروز بود که صبح اول مهر وقتی مادر،خم شده بود و قرآن را تا مرز لبهایم پایین آورده بود تا ببوسمش؛وقتی مادر داشت با لذت به دخترش که دیگر بزرگ شده بود برای خودش ،نگاه می کرد؛صدای سرود<همشاگردی سلام>که از رادیو پخش می شد با صدای خداحافظی او در هم می آمیخت....

انگار همین دیروز بود که کیف و کتابها را زدیم زیر بغلمان و رفتیم به دنیای گچ و تخته سیاه و مدرسه و دلمان را خوش کردیم که با آمدن فصل پاییز،گلهای چوب معلم هم پرپر خواهد شد!

عجب دنیای کوچکسیت خدایا!...روزها چه زود به آخر خط می رسند و خاطره می شوند....

همکلاسی ها می شوند یک یادش به خیر....

معلمها،یک خدابیامرزدش......شاید!

و مدرسه....تنها یک حسرت که داغش باید تا آخر عمر روی دلمان بماند.

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟*

-------------------------------------------------------------------

* این عبارت آخر،هیچ ربطی به درس و مدرسه نداشت و برای اینکه زیادی نروید توی حس،در نقش یک جمله ی خرمگس معرکه وار آوردمش تا ضد حالی باشد برای ...مهم نیست زیاد!

----------------------------------------------------------------

فعلا یاهو مسنجرم ترکیده،نمی تونم عکس بذارم....تا بعد

نظرات 6 + ارسال نظر
نقره ای دوشنبه 2 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 12:01 ق.ظ

گو بروید یا نروید هر چه در هر جا که خواهد یا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ بی برگی چشم در راه بهاری نیست ...





(البته حالیمه که باغ نومیدان درسته .. اما اینجا اینجوری بهتر بود!!)

میترا دوشنبه 2 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 05:05 ب.ظ

الا ای باغ پاییزی...

همین فردا؛رخت را مادر ابر بهاری گرم می شوید...
نسیم باد نوروزی؛تنت را در حریر یاس می پیچد...
بهاران؛آفتاب نار فروردین؛به اندامت لباس برگ می پوشد...
بر انگشت درختانت نگین غنچه می کارد...
و پروانه می شبنم ز جام لاله می نوشد...
...
تو را دل شادمان باید...

-نمی دونم چرا یاد این شعر افتادم ؛اما باید بگم احساستو درک کردم ؛احساسی که همیشه با اومدن پاییز دارمش...
همین!-
اومدن پاییز ؛این اسب یال افشان !!؟ رو بهت تبریک میگم زهرا...

Mrkh دوشنبه 2 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 05:18 ب.ظ

اخ گفتی..داغ دلم تازه شد!تازه اول بدبختیامون که از ترسه پسر خاله نمییشه سری به اینترنت بزنی که مبادا اونم با یاهو مسنجر online باشه و چپ و راست بگه تو اینجا چیکار میکنی!مگه کنکور نداری!یا از ترس باباهه تمام بازیهارو پاک کنی که مبادا وقتی که اون خونست بشینی پا کامیوتر!و یا...!ما گفتیم یه چیزی بنویس حال کنیم نه داغ دلمونو تازه کنی!
ولی از اینا گذشته متن جالبی بود(البته برای کسایی که اب از سرشون گذشته)!!!!!

راست می گن دیگه!مگه تو کنکور نداری که دائم ُ الآنلاینی؟!!

خودم! دوشنبه 2 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 10:59 ب.ظ

مثه اینکه با این پست، همه رو شاعر کردم!!!

ساینا جمعه 6 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 03:03 ب.ظ http://chakavaketanha.blogsky.com

همکلاسی ها می شوند یک یادش به خیر....آره واقعا!حالا که زمان درس و مدرسه گذشته اگه به دلمون دروغ نگیم یه کوچولو دلمون واسه اون حال و هوا تنگ میشه مگه نه؟؟؟

موفق باشی؛به منم سری بزن که با اومدنت خوشحال میشم.

من دوشنبه 9 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 01:22 ب.ظ http://lostmind.blogsky.com

جدا زیبا و گیرا می نویسی.
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد