سَرم را گذاشته ام روی یک بالش نرم،و به تمام آنهایی می اندیشم که بالششان از جنس خاک است.یخ می کنم یکهو.....پشتم مور مور می شود...پتوی لطیفی را می پیچم به خودم و ناخودآگاه به یاد آنهایی می افتم که رواندازی ندارند به جز سنگ لحد....به جز سیمان....و به جز یک سنگ قبر قشنگ که رویش حک شده<جوان ناکام>....به آنها فکر می کنم و به تو،که یکی از آنهایی.
باز هم ،سایه ی مرگ،بر بام همسایه افتاد.همسایه ای دور.....با یک پیوند خونی نزدیک.
چقدر جالب است برایم!چند تا پست پایینتر از عروسی نوشته ام و حالا از مرگ!این عین زندگیست...عین حقیقت.
به خودم دلداری می دهم که <مرگ،پایان کبوتر نیست>....اینها را می دانم و حتی اینکه نباید به این دیار فانی دل بست....ولی دیروز که خودم را محک زدم،دیدم درعمل،چه دشوار است گفتن این جمله:
انّا لله و انّا علیه راجعون......
تسلیت می گم ...
***
چرا؟؟ اونهمه تعجب برای چی بود؟؟؟
فیروزه؟!!!!!!!!!!!
الهی بمیرم...نبودی ببینی چه سفره عقدی براش چیده بودن . نبودی ببینی مامانش چقدر براش لی لی لی کرد .
اگر من زنش شده بودم ....
اما حسابی برای مجلسش کار کردیم! من و حسین که سنگ تموم گذاشتیم :((:((:(( ----> اینا اشک بودا!
منظورت حسین آقاست دیگه؟!!
نه .... حسین!
تو که حمیده نیستی....!
D:
حالت خوبه؟!!