اشکهایش را دیدم...........قندیل بسته در قهقه ی سرد خنده هایش......
و غرور ترک خورده اش را که همچون سیالی از لابه لای لرزش انگشتهای سردش،سر می رفت...
ناخوداگاه یاد بار دیگر شهری که دوست می داشتم ِ نادر ابراهیمی افتادم:هلیا؛ترس سوغات آشنایی هاست....ما از آنان که نمی شناسیمشان،هرگز نمی ترسیم.....
همیشه دلم می خواست هلیا را از نزدیک ببینم.امشب،کنار من نشسته بود......
هلیا؟؟ امشب که فقط من کنارت نشسته بودم ...:(
نکنه اونورت بود .... اما نه ... نه .... اونورت خیار و آلو و هلو بود ... شاید یکی از اینا هلیا باشن . یادت باشه بعدا حتما بهم بگی هلیا کدومشون بود ...!
راستی...
....
هیچی ...!
حتما منظورم همون خیار و آلو و هلو بوده....اما ایراد از زبان قاصر من بوده که نتونستم منظورم رو خوب برسونم!
از اینجا تا ناخودآگاهم هی هات
چه می دونم والا
دلم خیلی برای وبلاگم تنگ شده ...!
منم وبلاگمو می خوا م...
خوش به حال تو. :X
برای این پستت هیچ حرفی نمی زنم ...
*********
به icegirl...!
ای بابا!!! مگه نمی دونی دات آی آر شدی ....
به قول شاملو:سکوت،سرشار از ناگفته هاست.....
یاد میم و درخت گلابی و داریوش مهرجویی و گلی ترقی افتادم...(فیلمشو ببین)...
اگه یه روز سواری...
اومد ز سبزه زاری...
خسته و پیر و داغون...
یه عاشق پریشون...
با چشم تر هاج و واج ...
نگا می کرد به امواج...
بهش بگین کاکل زری...
دیر اومدی ؛ مرد پری....
(البت ! من خودم طرفدار ادبیات سنتیم! اووووممخخخ-سرفه!-)